گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و چهارم
.دست يافتن اتابك زنگي بر شهر بعلبك‌




در اين سال، در ماه ذي القعده، اتابك عماد الدين زنگي بن آقسنقر به سوي بعلبك رهسپار گرديد و آن شهر را در حلقه محاصره گرفت و به تصرف خويش در آورد.
علت اين امر آن بود كه وقتي شهاب الدين محمود صاحب دمشق كشته شد، مادرش زمرد خاتون در حلب نزد اتابك عماد الدين زنگي به سر ميبرد چون اتابك تازه او را به عقد ازدواج خود در آورده بود.
زمرد خاتون از خبر كشته شدن فرزند خود شديدا خشمناك گرديد و براي او به عزاداري پرداخت.
آنگاه براي اتابك عماد الدين زنگي كه در اين هنگام در ديار جزيره اقامت داشت پيام فرستاد و او را از جريان امر آگاه ساخت.
و از او خواست كه روانه دمشق گردد و انتقام قتل فرزندش را بگيرد.
اتابك عماد الدين زنگي وقتي پيام زمرد خاتون را دريافت كرد و از واقعه اطلاع يافت، فورا بدون توقف و ترديد، روانه دمشق شد و در اين راه شتاب و كوشش بسيار بكار برد چون اين را دستاويزي براي تصرف آن شهر مي‌شمرد.
او از رود فرات عبور كرد در حالي كه قصد دمشق را داشت.
ص: 7
اهالي دمشق حمله او را پيش بيني كردند و خود را براي مقابله با او آماده ساختند. به ميزان ذخائر خود افزودند و در تهيه آنچه مورد نيازشان بود فرو گذاري ننمودند.
پس از آمادگي كامل براي رسيدن اتابك و دست و پنجه نرم كردن با او منتظر ماندند.
اتابك عماد الدين زنگي كه كار را چنان ديد، دمشق را رها كرد و به سوي بعلبك شتافت.
و ميگفتند: سبب تصرف اين شهر آن بود كه معين الدين انز، چنانكه پيش از اين گفتيم، در آنجا فرمانروائي مي‌كرد. و كنيزك زيبائي داشت كه به وي عشق مي‌ورزيد. وقتي با مادر جمال الدين زناشوئي كرد، اين كنيزك را به بعلبك فرستاد.
اتابك عماد الدين زنگي هنگامي كه به قصد تصرف دمشق روانه شام شد كساني را به نزد معين الدين انز فرستاد و هدايا و وعده‌هاي بسيار به وي داد كه شهر دمشق را تسليم او كند.
ولي معين الدين بدين كار تن در نداد.
اتابك نيز به بعلبك رفت. در بيستم ماه ذي الحجه اين سال بدان شهر رسيد و با سپاهيان خود در آن جا فرود آمد.
او كار را بر اهالي شهر سخت گرفت و در جنگ با آنان كوشش و پافشاري بسيار كرد.
در برابر شهر چهارده دستگاه منجنيق نصب كرد كه شب و روز شهر را هدف قرار ميدادند و تير باران مي‌كردند.
كار به جائي رسيد كه ساكنان شهر هلاك خود را نزديك ديدند و از اتابك عماد الدين زنگي امان خواستند و شهر را تسليم وي كردند.
پس از تصرف بعلبك، قلعه شهر باقي ماند با گروهي از دليران اتراك كه در قلعه به سر مي‌بردند.
ص: 8
اتابك با اين عده نيز به جنگ پرداخت.
آنان وقتي كه از يافتن هر گونه مساعدت و ياري مايوس شدند، از اتابك امان خواستند. او هم به ايشان امان داد.
بنابر اين قلعه را نيز تسليم وي كردند.
ولي وقتي از قلعه فرود آمدند، اتابك قلعه را تصرف كرد و بر خلاف اماني كه داده بود، به آنان نيرنگ زد و دستور داد كه آنان را به دار بياويزند.
لذا اكثرشان به دار آويخته شدند و عده بسيار كمي از آن مهلكه جان به سلامت بردند.
اين كار اتابك عماد الدين زنگي به طبع مردم گران آمد و بسيار ناشايسته و زننده جلوه كرد.
در نتيجه، اهالي ساير شهرها ازو بيمناك شدند و بر حذر ماندند مخصوصا مردم دمشق كه گفتند: «اگر اتابك شهر ما را هم تصرف كند با ما نيز همان معامله را خواهد نمود كه با مردم بعلبك كرد.» بدين جهة در نفرت خود نسبت بدو افزودند و در جنگ با وي كوشش بيش‌تري به كار بردند.
اتابك عماد الدين، پس از تصرف بعلبك، كنيزك زيبائي را كه به معين الدين انز تعلق داشت، گرفت و با خود برد. و در حلب او را به عقد ازدواج خويش در آورد.
اين زن همچنان در حلب ماند تا وقتي كه اتابك به قتل رسيد.
پس از آن، پسرش، نور الدين محمود، كنيزك را بار ديگر به- خدمت معين الدين انز فرستاد.
اين كنيزك مهم‌ترين واسطه دوستي و مودت ميان نور الدين و معين الدين انز بود.
خداوند حقيقت را بهتر ميداند.
ص: 9

دست يابي قراسنقر بر شهرهاي فارس و بازگشت او از آن استان‌

درين سال اتابك قراسنقر صاحب آذربايجان لشكريان انبوهي را گردآوري كرد و آنان را براي جنگ آماده ساخت.
آنگاه به قصد خونخواهي پدر خود حركت كرد كه او را امير بوزابه كه شرحش گذشت- كشته بود.
وقتي به سلطان مسعود نزديك شد، براي او پيام فرستاد و كشتن وزير وي، كمال درگزيني را خواستار شد.
سلطان مسعود نيز، همچنان كه پيش از اين بيان كرديم، براي رضاي خاطر قراسنقر، وزير خود را به قتل رسانيد.
پس از كشته شدن كمال در گزيني، امير قراسنقر به سوي شهرهاي فارس رهسپار گرديد.
همينكه بدان سرزمين نزديك شد، امير بوزابه از دست او به- قلعه بيضاء پناه برد و در آن جا متحصن گرديد.
امير قراسنقر نيز شهرهايي را كه بدون مدافع و مانع بود لگد كوب كرد و به تصرف در آورد.
اما چون نمي‌توانست در آن نواحي مقام كند، بر شهرهاي فارس دست يافت و آنها را به ملك سلجوقشاه پسر سلطان محمود، تسليم كرد و به او گفت:
«اين شهر از آن تست. اكنون بقيه آنها را بدست آور.» امير قراسنقر سپس به آذربايجان بازگشت.
پس از كشته شدن او، امير بوزابه- به سال 534 هجري- از قلعه فرود آمد و سلجوقشاه را شكست داد و شهرها را به تصرف در آورد.
ملك سلجوقشاه را نيز اسير كرد و او را در قلعه‌اي در فارس
ص: 10
زنداني ساخت.

پاره‌اي ديگر از رويداده‌ها

درين سال، در ماه صفر، وزير شرف الدين انوشيروان بن خالد كه از وزارت معزول شده بود، در بغداد دار فاني را بدرود گفت.
وزير خليفه عباسي و زير دستان وي در تشييع جنازه او حضور يافتند و شركت كردند.
او در خانه خود مدفون شد، بعد به كوفه منتقل گرديد.
آنگاه در مشهد امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام دفن شد.
او اهل تشيع بود و سبب تصنيف مقامات حريري گرديد [ (1)].
______________________________
[ (1)]- انوشيروان ابن محمد بن خالد بن محمد القاساني (كاشاني) وزير مسترشد بالله خليفه عباسي، مردي دانشمند بود و تاريخي تاليف كرده است به نام «صدور زمان الفتور و فتور زمان الصدور».
عماد اصفهاني در كتاب «نصرة الفترة» كه در تاريخ آل سلجوق نوشته، از كتاب انوشيروان وزير بسيار روايت آورده است.
مقامات خود را به امر خليفه از ده به پنجاه رسانيده است (ابن خلكان چاپ تهران صفحه 458).
انوشيروان بن خالد ملقب به شرف الدين كاشي وزير سلطان طغرل سلجوقي او راست: «نفثة المصدور» (كشف الظنون) وي معاصر خواجه نظام الملك بود.
(لغتنامه دهخدا) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 11
او مردي خردمند و دلير و با شهامت به شمار مي‌رفت و ديندار و نيكوكار و پرهيزگار بود.
براي خليفه عباسي المسترشد بالله و همچنين براي سلطان محمود و سلطان مسعود وزارت كرد.
او از كار وزارت كناره گيري مي‌نمود و استعفاي او پذيرفته مي‌شد ولي بار ديگر او را به وزارت فرا مي‌خواندند و با اكراه قبول مي‌كرد.
درين سال، در ماه ربيع الاول، سلطان مسعود وارد بغداد گرديد.
فصل زمستان بود.
او زمستان را در عراق و تابستان را در جبال (يعني همدان و نواحي اطراف آن) مي‌گذراند.
وقتي وارد بغداد گرديد باج‌هاي مرزي و بازرگاني را موقوف ساخت و دستور داد كه لوحه‌هائي درين خصوص بنويسند و اعلان كنند و آنها را بر درهاي مساجد و بازارها نصب نمايند.
همچنين توصيه كرد كه هيچيك از سپاهيان وي در خانه افراد غير نظامي بدون اجازه صاحبخانه فرود نيايد.
______________________________
[ (-)] بقيه ذيل از صفحه قبل:
انوشروان بن خالد (انوشروان بن خالد بن محمد كاشاني) در ماه رمضان سال 532 هجري قمري در گذشته است.
او از رجال و مستوفيان و وزراي معروف در عهد سلاجقه بود.
از 521 هجري قمري وزارت سلطان محمود سلجوقي، و از 526 تا بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 12
مردم در حق او دعاي بسيار كردند و او را ستودند. سبب صدور اين دستورها كمال خازن- وزير سلطان مسعود- بود.
در اين سال، در ماه صفر، زلزله‌هاي بسيار هولناكي در شام و جزيره و بسياري از شهرهاي ديگر روي داد.
اين زلزله چند شب متوالي ادامه يافت و هر شب چند بار اتفاق مي‌افتاد. سخت‌ترين زلزله در شام بود.
مخصوصا در شهر حلب كه مردمش وقتي ديدند زلزله افزايش يافته، خانه‌هاي خود را رها كردند و به سوي صحرا شتافتند.
تنها در يك شب تعداد دفعات زلزله‌هائي را كه روي داد شمردند.
هشتاد بار سرزمين آنان به لرزه در آمد.
اين زلزله در شام از چهارم تا نوزدهم ماه صفر همچنان باقي
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
528 وزارت خليفه مسترشد و از 528 تا 530 وزارت سلطان مسعود سلجوقي را داشت.
او ممدوح شعراي عصر بود و حريري (مقامات حريري) را به نام او تاليف كرد.
از آثار او كتابي بوده است به نام «نفثة المصدور» كه نام آن در مقدمه مرزبان نامه آمده است.
ديگر، كتابي فارسي به نام «فتور زمان الصدور و صدور زمان الفتور» كه عماد اصفهاني آن را به عربي نقل كرد، و بنداري ازين ترجمه عربي خلاصه‌اي بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 13
بود و صداهاي سخت و تكان‌هاي شديد همراه داشت.
در اين سال فرنگيان به توابع شهر بانياس تاختند و دست به يغما و چپاول گذاردند.
لشكريان دمشق به دنبال آنان شتافتند ولي چون بر آنان دست نيافتند، بازگشتند.
درين سال ابو القاسم زاهر بن طاهر شحامي نيشابوري، در نيشابور از دار جهان رخت بر بست.
او در سال 446 هجري به جهان آمده بود.
در علم حديث امامت و پيشوائي داشت. احاديث بسيار-
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
فراهم نمود.
(دائرة المعارف فارسي) چنانكه ملاحظه ميشود فوت انوشيروان بن خالد را، هم لغتنامه دهخدا و هم دائرة المعارف فارسي بسال 532 ذكر كرده‌اند در صورتي كه ابن اثير آنرا جزء وقايع سال 533 آورده است.
(مترجم)
ص: 14
مي‌دانست و آنها را به نحوي عالي اسناد مي‌كرد.
درين سال، همچنين، عبد الله بن احمد بن عبد القادر بن محمد بن يوسف ابو القاسم بن ابو الحسين بغدادي، در بغداد در گذشت.
او بسال 452 متولد شده بود.
هم چنين عبد العزيز بن عثمان بن ابراهيم ابو محمد اسدي بخارائي در اين سال بدرود زندگي گفت.
او قاضي بخارا بود.
از فقيهان و پيشوازادگان نيك نهاد به شمار مي‌رفت.
در اين سال، در ماه جمادي الآخر محمد بن شجاع بن ابو بكر بن علي بن ابراهيم فتواني اصفهاني در گذشت.
فوت او در شهر اصفهان اتفاق افتاد.
او بسال 497 به دنيا آمده و احاديث بسيار در اصفهان و بغداد و شهرهاي ديگر شنيده بود.
ص: 15

534 وقايع سال پانصد و سي و چهارم هجري قمري‌

محاصره دمشق بوسيله اتابك عماد الدين زنگي‌

در اين سال اتابك عماد الدين زنگي دو بار شهر دمشق را محاصره كرد:
دفعه اول، پس از فراغت از كار بعلبك و سر و سامان دادن امور آن شهر و ترميم ويراني‌هائي كه بدان وارد آورده بود، رهسپار دمشق گرديد كه آن را محاصره كند.
او با سپاهيان خود در البقاع [ (1)] فرود آمد.
______________________________
[ (1)]- بقاع يا البقاع، كه يونانيان آن را كويله سوريا (CoeleSyria( )سوريه مجوف) ناميده‌اند، دره عظيمي است كه با فرازهاي متوسط هشتصد متر، به طول 1600 كيلومتر و به عرض 10- 16 كيلومتر بين جبل لبنان و بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 16
آنگاه پيش جمال الدين محمد بن بوري فرمانرواي دمشق، رسولي را فرستاد و شهري را به او وعده داد و پيشنهاد كرد كه در برابر آن شهر دمشق را به وي تسليم كند.
جمال الدين به اين پيام پاسخ مساعدي نداد.
لذا عماد الدين زنگي از بقاع حركت كرد و در سيزدهم ربيع- الاول در داريا [ (1)] فرود آمد.
طلايه‌هاي دو لشكر با هم روبرو شدند و به جنگ پرداختند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌26 16 محاصره دمشق بوسيله اتابك عماد الدين زنگي ..... ص : 15
اين جنگ پيروزي نصيب لشكريان اتابك عماد الدين زنگي گرديد و دمشقيان شكست خورده باز گشتند.
افراد بسياري از ايشان نيز كشته شدند.
بعد اتابك زنگي به سوي دمشق رفت و در آنجا اردو زد.
گروه انبوهي از قشون دمشق و جوانان شهر و سربازان پياده
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
جبل الشرقي در سوريه جنوبي، ممتد، و از غرب به فينيقيه و از جنوب به فلسطين منتهي است.
مسير علياي اورونتس (نهر العاصي) از آن مي‌گذرد.
در دوره جنگ‌هاي سلوكيان و بطالسه اصطلاح كويله سوريا به سرزمين وسيع‌تري مشتمل بر بيشتر سوريه جنوبي اطلاق مي‌شد.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (1)]- داريا قريه بزرگ مشهوري از قريه‌هاي بخش غوطه دمشق است.
نسبت اين قريه را بر خلاف قياس داراني مي‌گويند.
قبر ابو سليمان داراني در آن جاست- معجم البلدان.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 17
غوطه [ (1)] به مقابله با او شتافتند.
در اين جنگ نيز مردم دمشق شكست خوردند و سپاهيان اتابك عماد الدين زنگي آنان را از دم تيغ گذراندند.
بسياري از ايشان كشته شدند و بسياري ديگر به بند اسارت در آمدند و كساني هم كه جان بسلامت بردند، زخمي و مجروح بازگشتند.
در اين روز شهر دمشق نزديك بود سقوط كند و به تصرف اتابك عماد الدين زنگي در آيد.
______________________________
[ (1)]- غوطه، يا غوطه دمشق، شهر دمشق يا شهرستاني است از آن.
(منتهي الارب) نام ناحيتي است كه دمشق جزء آن است.
پيرامون آن هيجده ميل است و كوه‌هاي بلند آن را از هر سو فرا گرفته‌اند.
بخصوص قسمت شمالي آن كه كوه‌هائي بسيار بلند دارد.
آبهاي غوطه از همين كوه بيرون مي‌آيند و نهرهائي تشكيل مي‌دهند و باغها و كشتزارها را سيراب مي‌كنند.
سرزمين غوطه، همه درختان و چشمه‌هاست و مزارع مستغل در آن جا كم است.
اين ناحيه يكي از زيباترين و با صفاترين شهرهاي دنيا و يكي از جنات اربعه روي زمين يعني صغد (سغد)، ابلة و شعب يوان و غوطه، بهترين آنهاست.
غوطه باغهائي است كه دمشق را احاطه كرده‌اند و از رودخانه بردي سيراب مي‌شوند.
در اين باغ‌ها ميوه‌هائي خوش و مطبوع، بخصوص زردآلو، به بار ميآيند.
در زمان‌هاي بسيار قديم اين ناحيه مسكن بني غسان بوده است- از اعلام المنجد.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 18
ليكن عماد الدين از جنگ روي گرداند و چند روزي از اين كار دست كشيد.
در اين مدت پي در پي رسولاني را به نزد فرمانرواي دمشق فرستاد و پيشنهاد كرد كه در برابر تسليم دمشق، شهرهايي مثل بعلبك و حمص و غيره هر شهري را كه مي‌پسندد به او ببخشد.
جمال الدين محمد در برابر اين پيشنهاد سست شد و مايل به- تسليم شهر گرديد. ولي ياران وي او را منع كردند و از عاقبت اين كار ترساندند، چون ممكن بود كه اتابك او را هم فريب دهد و به- وي خيانت كند همچنان كه اهالي بعلبك را فريب داد.
وقتي از تسليم شهر به او خودداري كردند، جنگ و پيشروي از سر گرفته شد.
بعد، جمال الدين محمد فرمانرواي دمشق دچار بيماري گرديد و در تاريخ هشتم شعبان از جهان رخت بر بست.
اتابك عماد الدين زنگي پس از درگذشت جمال الدين محمد به طمع تصرف شهر دمشق افتاد.
بار ديگر به شهر حمله برد و پيشروي سختي را آغاز كرد و مي‌پنداشت كه شايد ميان بزرگان و سرداران شهر اختلاف افتد و از آب گل آلود ماهي بگيرد و به مقصود خود برسد.
ولي اميد و انتظاري كه داشت بر آورده نشد.
وقتي جمال الدين محمد در گذشت، پسرش مجير الدين ابق بر جايش نشست و امير معين الدين انز نيز اداره امور دولت او را عهده‌دار گرديد بطوري كه از مرگ پدر مجير الدين اثر اختلالي در كارها آشكار نشد با اينكه دشمن آنان نيز پشت دروازه شهر بود.
معين الدين انز وقتي ديد كه اتابك عماد الدين زنگي دست از سرشان برنميدارد و محاصره شهر را ترك نمي‌كند به فرنگيان نامه نگاشت و از آنان كمك خواست تا براي جلوگيري از دست يافتن اتابك زنگي بر دمشق اتفاق كنند و دست اتحاد بهم بدهند.
ص: 19
ضمنا وعده بخشش سرزمين‌هائي را نيز به فرنگيان داد از جمله اينكه شهر بانياس را محاصره كند و به تصرف در آورد و در اختيار ايشان بگذارد.
در برابر اين تطميع، تهديدشان هم كرد و آنان را از تسلط يافتن عماد الدين زنگي بر دمشق ترساند.
فرنگيان دريافتند كه او راست مي‌گويد و اگر اتابك عماد الدين زنگي دمشق را تصرف كند، با وجود او ديگر در شام جائي براي ايشان باقي نخواهد ماند.
در اين حساب فرنگيان گرد هم آمدند و بر آن شدند كه رهسپار دمشق گردند و براي جنگ با اتابك زنگي، فرمانرواي دمشق و سپاهيان آن شهر را ياري و همراهي كنند.
اتابك عماد الدين زنگي وقتي ازين جريان آگاهي يافت در پنجم ماه رمضان به طرف شهر حوران حركت كرد.
او قصد داشت كه پيش از اجتماع فرنگيان با مردم دمشق، سر راه بر آنان بگيرد و مغلوبشان كند.
فرنگيان همينكه اين خبر را شنيدند ديگر از شهرهاي خود دور نشدند. اتابك زنگي هم كه وضع خود را چنين ديد از نو براي محاصره دمشق برگشت.
او در تاريخ ششم ماه شوال در دهستان عذراء [ (1)] واقع در شمال شهر دمشق اردو زد.
بعد به شهرهاي خود برگشت و ضمن اين بازگشت چند قريه را در
______________________________
[ (1)]- عذراء (به فتح عين): دهي است به غوطه دمشق از اقليم خولان و بدان مناره‌اي است.
حجر بن عدي كندي آنجا به قتل رسيد و قبرش در آنجاست- از معجم البلدان.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 20
نواحي مرج [ (1)] و غوطه آتش زد.
فرنگيان به دمشق رسيدند و نزد فرمانرواي دمشق گرد آمدند.
ولي چون اتابك عماد الدين زنگي از آنجا رفته بود، آنان نيز بزودي بازگشتند.
پس از رفتن آنان امير معين الدين انز با سپاهيان دمشق رهسپار شهر بانياس گرديد.
شهر بانياس- همچنان كه پيش از اين ذكرش گذشت- در
______________________________
[ (1)]- مرج (به فتح ميم): نام چند قريه در سوريه و لبنان و فلسطين است.
از جمله آنهاست:
مرج دابق، موضعي در شمال سوريه كه سليمان بن عبد الملك آن را گرفت و اردوگاه خود ساخت و در آن جا از دنيا رفت.
در آنجا، همچنين، هرون الرشيد اقامت داشت.
سلطان سليم اول نيز درين ناحيه بر مماليك پيروزي يافت و بسال 1516 ميلادي (922 هجري) سوريه را جزء قلمرو دولت عثماني ساخت.
ديگر مرج راهط كه آنهم نزديك قسمت‌هاي شمالي دمشق واقع شده است.
اشتهار مرج راهط به خاطر جنگي است كه مروان بن حكم اموي بسال 684 ميلادي (65 هجري) در آنجا با قيسيان كرد و بر آنان پيروزي يافت و حكومت امويان را در سوريه پايه‌ريزي كرد.
ديگر مرج صفر (به ضم صاد و فتح فاء مشدد) كه در سي و سه كيلومتري جنوب شهر دمشق قرار گرفته است.
در آن جا نيز بسال 684 ميلادي (65 هجري) مردم يمن- كه ياران بني اميه بودند به سرداري ضحاك برقيسيان غلبه كردند.
همچنين در آن جا بسال 1303 ميلادي (703 هجري قمري) قشون مسلمانان قازان مغولي را شكست داد.
(اعلام المنجد)
ص: 21
زير فرمان اتابك عماد الدين زنگي بود.
امير معين الدين انز قصد داشت كه بانياس را محاصره كند و به تصرف در آورد و تسليم فرنگيان كند.
اندكي پيش از آن زمان والي بانياس با افراد خود عازم شهر صور گرديده بود تا به غارت در آن نواحي بپردازد.
او در راه خود با فرمانرواي انطاكيه مصادف شد كه به دمشق مي‌رفت تا صاحب دمشق را براي جنگ با اتابك زنگي ياري كند.
دو لشكر بهم برخوردند و به جنگ پرداختند.
در اين جنگ مسلمانان شكست خوردند و والي بانياس نيز به قيد اسارت در آمد و به قتل رسيد.
از مسلمانان، كساني كه جان سالم بدر برده بودند به سوي شهر بانياس باز گشتند.
گروه انبوهي نيز از ناحيه بقاع و غيره با آنان همدست شدند و به حفظ قلعه بانياس پرداختند.
امير معين الدين انز در آن جا فرود آمد و با آنان به جنگ پرداخت و عرصه را بر ايشان تنگ ساخت.
با معين الدين گروهي از فرنگيان نيز ياري و همكاري مي‌كردند. بدين جهة بود كه بر اهالي بانياس پيروزي يافت.
بنابر اين قلعه بانياس را گرفت و تسليم فرنگيان كرد.
اما دومين محاصره دمشق از اين قرار بود:
اتابك عماد الدين زنگي وقتي خبر محاصره بانياس را شنيد به بعلبك بازگشت تا چنانچه آن شهر را محاصره كردند از آن دفاع كند.
او در بعلبك اقامت گزيد.
بعد، وقتي قشون دمشق از تصرف بانياس و تسليم آن به فرنگيان فراغت يافت و به دمشق بازگشت، اتابك زنگي لشكريان خود را به- سوي حوران و توابع دمشق پراكنده ساخت كه در آن نواحي به غارت و چپاول پردازند.
ص: 22
آنگاه خود با عده‌اي از زبده سپاهيان خود حركت كرد و سحرگاه در دمشق فرود آمد بطوريكه هيچيك از اهالي دمشق از ورود او و سپاهيانش آگاهي نيافتند.
صبح مردم وقتي از خواب بيدار شدند و قشون او را ديدند وحشت كردند. و شهر به لرزه در آمد.
نظاميان و غير نظاميان پشت ديوار شهر اجتماع كردند و دروازه‌ها را گشودند و همه، اعم از پياده و سوار، به جنگ با اتابك زنگي شتافتند.
اتابك زنگي نمي‌توانست قشون خود را به نبرد با آنان وادارد زيرا قسمت عمده لشكريانش براي غارت و چپاول و ويرانگري در شهرها پراكنده شده بودند.
او هم از رفتن به دمشق منظورش اين بود كه نگذارد از قشون دمشق افرادي خارج شوند و به آن عده از سپاهيانش كه سرگرم تاراج اطراف بودند، بتازند.
در جنگي كه آن روز ميان قشون او و قشون دمشق در گرفت گروهي به خاك هلاك افتادند و كشته شدند.
بعد اتابك عماد الدين زنگي از ميدان نبرد كناره گيري كرد و عقب نشست و به مرج راهط رفت.
در آن جا به انتظار بازگشت لشكريان خود ماند.
لشكريان او كه براي غارت و چپاول در اطراف پراكنده شده بودند، بازگشتند در حالي كه دست‌هاي ايشان پر از غنائمي بود كه به چنگ آورده بودند زيرا در شهرها به تاخت و تاز پرداخته و مردم را غافلگير كرده بودند.
اتابك زنگي، وقتي لشكريانش گرد آمدند. آنان را به شهرهاي خود باز گرداند و خود نيز از دمشق بازگشت.
ص: 23

دست يافتن اتابك عماد الدين زنگي بر شهر زور و توابع آن‌

در اين سال اتابك عماد الدين زنگي بر شهر زور و توابع و قلعه‌هاي نزديك آن دست يافت.
شهر زور در دست قفجان بن ارسلان تاش تركماني بود. او در ميان تركمانان دور و نزديك نفوذ داشت.
همه از او فرمانبرداري مي‌كردند، با حرفي كه او مي‌زد مخالفت نمي‌ورزيدند و اطاعت از او امر او را واجب مي‌شمردند.
بنابر اين پادشاهان اطراف از دست اندازي به شهر زور اجتناب مي‌كردند و متعرض فرمانروائي او نمي‌شدند يكي از جهة نفوذي كه او داشت و ديگر به علت اينكه شهر زور در محل مرتفعي قرار داشت و راه‌هاي وصول بدان شهر صعب العبور بود.
لذا كار او بالا گرفته و افراد او افزايش يافته بودند زيرا تركمانان از گردنه‌ها و دره‌هاي عميق مي‌گذشتند و بدو مي‌پيوستند.
در اين سال اتابك عماد الدين زنگي قشوني را به سر وقت او فرستاد.
قفجاق بن ارسلان تاش نيز افراد قشون خود را گردآوري كرد و به مقابله و جنگ و پيكار با سپاهيان اتابك پرداخت.
در اين نبرد قفجاق شكست خورد و سپاهيان او تار و مار شدند و سر به فرار نهادند.
لشكريان اتابك زنگي آنان را تعقيب كردند و قلعه‌هاي آنان را محاصره نمودند و همه را به تصرف در آوردند.
به قفجاق بن ارسلان تاش نيز امان دادند. لذا او نيز با آنان
ص: 24
همراه شد و در سلك سرداران اتابك زنگي در آمد.
او و فرزندانش همچنان در خدمت خاندان اتابك زنگي به- بهترين وجه باقي ماندند تا اندكي بعد از سال 600 هجري.
سپس از خدمت اين خاندان كناره گرفتند.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، ميانه امير المؤمنين المقتفي لامر الله و وزير او، شرف الدين علي بن طراد زينبي اختلاف و ناسازگاري روي داد.
علت اين اختلاف آن بود كه شرف الدين به آنچه خليفه دستور ميداد اعتراض ميكرد و از اجراي آن سرباز مي‌زد.
بدين جهة خليفه از او متنفر گرديد.
وزير از اين بابت خشمناك شد. بعد ترسيد و هنگام ظهر به- دار السلطان واقع در سميريه رفت.
در آن جا داخل شد و پناهنده گرديد.
خليفه عباسي المقتفي لامر الله رسولي را به نزد وي فرستاد و پيام داد كه بر سر كار خود باز گردد.
ولي او از رفتن امتناع ورزيد.
نامه‌هاي ديوان خلافت همه به نام او صادر مي‌شد و قاضي القضاة زينبي نيابت او را بر عهده گرفت.
او پسر عم وزير بود.
بالاخره خليفه عباسي رسولاني را به خدمت سلطان فرستاد و جريان كار وزير خود را به اطلاع او رساند.
سلطان مسعود نيز به او اجازه داد كه شرف الدين را از مقام
ص: 25
وزارت خود معزول سازد.
بنابر اين شرف الدين علي از وزارت خليفه معزول گرديد و نامش از نامه‌ها حذف شد.
او همچنان در دار السلطان اقامت گزيد.
پس از آن قاضي القضاة زينبي نيز از نيابت وزارت معزول شد و سديد الدولة بن انباري نيابت را عهده‌دار گرديد.
در اين سال مقرب جوهر به قتل رسيد.
او از خادمان سلطان سنجر بود و كليه امور دولت سلطان سنجر را اداره مي‌كرد.
از جمله سرزمين‌هائي كه به اقطاع در اختيار داشت ري بود.
و عباس حاكم ري نيز از مملوكان وي به شمار مي‌رفت.
ساير سرداران سلطان سنجر نيز او را خدمت مي‌كردند و از ملازمان درگاه او محسوب مي‌شدند.
قتل او به دست باطنيان صورت گرفت.
تني چند با لباس زنانه در راه او ايستادند و دادخواهي كردند. او نيز ايستاد كه به سخنان آنها گوش دهد.
بدين تدبير بر او حمله بردند و خونش را ريختند.
وقتي او كشته شد، عباس صاحب ري، سپاهيان خود را گرد آورد و به سركوبي باطنيان پرداخت.
متعاقب اين امر گروه كثيري از باطنيان كشته شدند.
ص: 26
عباس با باطنيان كاري كرد كه هيچ كس غير او نكرده بود.
او همچنان با باطنيان نبرد مي‌كرد و از آنان مي‌كشت و شهرهاي آنان را ويران مي‌كرد تا از دار جهان رخت بر بست.
در اين سال، گنجه و شهرهاي ديگر از توابع آذربايجان و اران دچار بلاي زلزله شد.
ولي شديدترين زلزله در شهر گنجه روي داد.
زلزله در اين شهر ويراني بسيار به بار آورد و آنقدر از مردم را به خاك هلاك افكند كه از شدت بسياري، به شمارش در نمي‌آمدند.
مي‌گفتند كه تعداد كشته‌شدگان زلزله به دويست و سي هزار تن بالغ گرديده بود.
از جمله كساني كه به هلاك رسيدند، دو پسر امير قراسنقر، فرمانرواي آن شهرها، بودند.
امير مجاهد الدين بهروز نيز قلعه‌اي در آن جا داشت كه با خاك يكسان گرديد و ذخائر و اموالي كه او در آن قلعه داشت همه از بين رفت.
در اين سال امير مجاهد الدين بهروز كار نهروانات [ (1)] را
______________________________
[ (1)]- نهروان شهركي است قديمي در چهار فرسخي بغداد. (از سمعاني) شهركي است در عراق با آباداني اندك و اندر وي خرماست اندك و آنجا بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 27
آغاز كرد:
سد بزرگي بست كه آب را به مجراي اول آن برمي‌گرداند، و آبراهه قديم را حفر كرد. و مجرائي به سوي آن گشود كه آب را از رود دياله مي‌گرفت.
بعد، آب برگشت و در ناحيه‌اي از اطراف سد جريان يافت و در چاهي فرو رفت كه هيچكس از آن استفاده‌اي نمي‌برد و تا اين زمان (يعني زمان حيات مؤلف، اول قرن هفتم هجري) براي
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
جاهائي است كه خسروان كرده‌اند. (حدود العالم) دهي است چند ما بين بغداد و كوفه، و خوارج نهروان از آن جا بودند.
(از رشيدي) شهري است از مدائن سبعه به عراق ميان بغداد و واسط، بر شرقي دجله و به آن منسوبند خوارج نهروان و بين علي ابن ابي طالب (ع) و آنان در آنجا جنگي رخ داد.
مؤلف معجم البلدان نويسد:
نهروان مشتمل است بر نهروانات اعلي، نهروانات اوسط و نهروانات اسفل و آن عبارت است از كوره‌اي وسيع واقعه در پائين بغداد از سمت شرقي تامرا و رو به پائين به سوي اوسط.
درين كوره چند شهر متوسط يافت شود مانند: اسكاف، جرجرايا، صافيه، دير قني و جز آن.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 28
برگرداندن آب در مجراي خود به طرف سد كسي اقدامي نكرده است.
درين سال باران در بغداد و عراق بند آمد. و جز يك بار در آذار [ (1)]، باران نباريد.
پس از آن ديگر باران نيامد. در نتيجه، خشكسالي روي داد و آذوقه و خواربار در عراق ناياب شد.
در اين سال، در ماه جمادي الاخر خليفه عباسي، المقتفي- لامر الله، فاطمه خاتون دختر سلطان مسعود را وارد حجله كرد.
روزي كه عروس را به خانه خليفه مي‌بردند روزي فراموش نشدني بود.
در بغداد چند روز مغازه‌ها را بستند و شهر را آذين بندي كردند.
______________________________
[ (1)]- آذار- يكي از ماه‌هاي سال سرياني يا رومي. ماه اول بهار. آدار و آزار و آذر هم گفته شده است.
مثال از حافظ:
ابر آذاري بر آمد، باد نوروزي وزيدو چه ميخواهم و مطرب، كه مي‌گويد رسيد؟ (فرهنگ عميد)
ص: 29
سلطان مسعود نيز دختر خليفه المقتفي لامر الله را به عقد ازدواج خويش در آورد و قرار شد كه به علت خردسالي عروس پنج سال زفاف او به تأخير بيفتد.
درين سال قاضي ابو الفضل يحيي بن قاضي دمشق، معروف به- «زكي» در ماه ربيع الاول در گذشت.
ص: 30

535 وقايع سال پانصد و سي و پنجم هجري قمري‌

رفتن چهار دانگي به عراق و كارهاي او

درين سال، سلطان مسعود به امير اسماعيل معروف به چهار دانگي و امير بقش كون خر فرمان داد كه به خوزستان و فارس بروند و اين دو استان را از امير بوزابه بگيرند.
تأمين مخارج آنان را نيز بر عهده بغداد گذارد.
لذا اين دو امير با افراد خود رهسپار بغداد گرديدند.
مجاهد الدين بهروز آنان را از وارد شدن به بغداد منع كرد ولي گوش به حرف وي ندادند.
مجاهد الدين نيز كساني را فرستاد كه پلهاي دجله را خراب كردند و در آب فرو بردند.
از طرف ديگر به نوسازي ديوار بغداد كوشيد و دروازه
ص: 31
ظفريه [ (1)] و دروازه كلواذي [ (2)] را مسدود كرد.
ساير دروازه‌ها را نيز قفل كرد و بر آنها تجهيزات جنگي كافي قرار داد. خيمه‌هائي نيز براي سپاهيان بر پا داشت و شهر را آماده جنگ ساخت.
امير اسماعيل چهار دانگي و امير بقش وقتي ازين آمادگي اطلاع يافتند از نهر صرصر عبور كردند و عازم حله شدند.
ولي از ورود آنان به حله نيز جلوگيري كردند.
لذا به شهر واسط رفتند.
امير طرنطاي از شهر بيرون رفت و با آنان به پيكار پرداخت ولي شكست خورد و گريخت.
آنان نيز داخل شهر واسط شدند و آن جا را غارت كردند.
همچنين در شهر قوسان [ (3)] و نعمانيه دست به يغما و چپاول
______________________________
[ (1)]- ظفريه: محله‌اي بزرگ در مشرق بغداد و نزديك آن محله بزرگ ديگري، و بدان قراح ظفر گفته ميشود.
جماعتي بدان جا منسوبند. از آن جمله: ابو نصر احمد بن محمد ابن عبد الملك الاسدي الظفري كه از خطيب ابا بكر سماع حديث دارد و در سال 532 وفات كرده است و ابو سعد در شيوخ خويش ذكر آورده است- از معجم البلدان.
(لغتنامه دهخدا)
[ (2)]- كلواذي (به فتح كاف): ناحيه‌اي است به نزديك بغداد، و اكنون خراب است و آثار آن باقي است و گروهي از بزرگان بدانجا منسوب هستند.
(لغتنامه دهخدا)
[ (3)]- قوسان (به ضم قاف): ناحيه‌اي است از اعمال واسط.
(منتهي الارب) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 32
گذاشتند.
طرنطاي پس از شكستي كه خورد به حماد ابن ابو الجبر، فرمانرواي بطيحه، ملحق گرديد. لشكريان بصره نيز با آنان همراهي كردند.
امير اسماعيل و امير بقش كه چنين ديدند عده‌اي از سپاهيان خود را رها ساختند و با طرنطاي كنار آمدند.
پس از اين تفرقه، آن عده ضعيف شدند و ديگر نمي‌توانستند كاري از پيش ببرند.
طرنطاي سپس روانه شوشتر شد و از امير اسماعيل، به خاطر كارهائي كه در عراق كرده بود، نزد سلطان مسعود شفاعت كرد.
سلطان مسعود نيز از تقصيراتش در گذشت.

پاره‌اي ديگر از رويدادها

درين سال فرستاده‌اي از سوي سلطان سنجر به بغداد رسيد كه جامه و عصاي پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم را همراه آورده بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
برخي از شاعران عرب در شعر خود از آن ياد كنند.
(معجم البلدان) قوسان يا قوران شهري وسط است (از شهرهاي عراق عرب) و قرب صد پاره ده از توابع آن حقوق ديوانش نه تومان و چهار هزار دينار- نزهة القلوب ج 3 ص 43 (لغتنامه دهخدا)
ص: 33
جامه و عصاي مذكور را از المسترشد بالله گرفته بودند. در اين سال سلطان سنجر آنها را به خليفه عباسي المقتفي بالله برگرداند.
در اين سال اتابك قراسنقر صاحب آذربايجان و ارانيه در شهر اردبيل از جهان رخت بربست.
بيماري او سل بود كه مدتي ادامه داشت.
او از مملوكان طغرل بود.
پس از در گذشت او فرمانروائي آذربايجان و ارانيه به امير جاولي طغرلي واگذار گرديد.
امير قراسنقر كارش بسيار بالا گرفته و نفوذ و قدرتش زياد شده بود بطوري كه سلطان مسعود از او بيم داشت.
درين سال ميان اتابك عماد الدين زنگي و داود سقمان بن ارتق صاحب قلعه كيفا جنگ سختي روي داد.
داود بن سقمان درين جنگ شكست خورد و اتابك زنگي از شهرهاي او قلعه بهمرد را به تصرف در آورد.
ولي با فرا رسيدن فصل زمستان و سرماي بسيار، ناچار شد كه به اقامتگاه خود موصل باز گردد.
درين سال اسماعيليان بر قلعه مصيات در شام دست يافتند.
والي اين قلعه مملوكي بود از فرزندان منقذ كه شهر و قلعه
ص: 34
شيزر را در اختيار خود داشتند.
اسماعيليان در حق او حيله كردند و با نيرنگ و فريب از قلعه بالا رفتند و بر او دست يافتند و او را كشتند. و قلعه را گرفتند.
آن قلعه تا اين زمان (يعني زمان حيات ابن اثير، اوائل قرن هفتم هجري) در دست ايشان است.
درين سال سديد الدولة بن انباري در گذشت.
خليفه عباسي پس از درگذشت سديد الدوله وزارت خود را به نظام الدين ابو نصر محمد بن محمد بن جهير داد.
نظام الدين ابو نصر پيش از آنكه به وزارت برسد، رئيس تشريفات دربار خليفه بود.
در اين سال امير يرنقش بازدار در گذشت.
او حكومت قزوين را داشت.
در اين سال، ابن الدانشمند، صاحب ملطيه و قسمت‌هاي ديگري از آن نواحي گروهي از روميان را شكست داد.
آنان را كشت و آنچه داشتند به غنيمت برد.
ص: 35
درين سال، در ماه رمضان، طائفه‌اي از فرنگيان در شام به- عسقلان رفتند تا در توابع آن شهر به غارت و چپاول پردازند.
عسقلان به فرمانرواي مصر تعلق داشت.
لشكرياني كه در عسقلان بودند براي نبرد با فرنگيان از شهر بيرون رفتند و با آنان جنگ كردند.
مسلمانان در اين جنگ پيروزي يافتند و گروه بسياري از فرنگيان را به قتل رساندند.
ساير فرنگيان، شكست خورده، بازگشتند.
درين سال، مدرسه كماليه در بغداد ساخته شد.
اين مدرسه را كمال الدين ابو الفتوح بن طلحه خزانه‌دار ساخت.
پس از آنكه ساختمان مدرسه به پايان رسيد شيخ ابو الحسن بن خل در آن جا سرگرم تدريس گرديد.
صاحبان مناصب و سائر فقها در مجلس درس او حضور مي‌يافتند و استفاده مي‌كردند.
در اين سال قاضي ابو بكر بن محمد بن عبد الباقي انصاري، قاضي مارستان، زندگاني را بدرود گفت.
نود و اندي سال از عمرش مي‌گذشت و فوت او در ماه رجب اتفاق افتاد.
او در حديث اسناد عالي داشت. و از منطق و حساب و هيئت
ص: 36
و ساير علوم اوائل [ (1)] آگاه بود.
او در دنيا آخرين كسي بود كه از ابو اسحاق برمكي و قاضي ابو طيب طبري و ابو طالب عشاري و ابو محمد جوهري و ساير امثال ايشان روايت مي‌كرد.
درين سال، امام الحافظ ابو القاسم اسماعيل بن محمد بن فضل اصفهاني از دار دنيا رخت بر بست.
فوت او در دهم ذي الحجه اتفاق افتاد.
او بسال 459 هجري قمري تولد يافته بود.
______________________________
[ (1)]- علم اوائل، علمي است كه بدان اوائل وقايع و حوادث بحسب مواطن و نسب شناخته ميشود.
موضوع اين علم و غايت آن ظاهر است.
اين علم از فروع علم تواريخ و محاضرات است ولي در كتب موضوعات ذكري از آن نرفته است و بعض متأخرين مباحث اواخر را به آن ملحق ساخته‌اند.
در اين باره كتاب‌هاي بسياري تأليف گرديده است. از آن جمله است:
كتاب الاوائل از ابن هلال عبد الله العسكري متوفي بسال 359 قمري و اين نخستين كتابي است كه در اين زمينه تاليف شده است. و آن را ملخصي است به نام «الوسائل» از جلال الدين سيوطي.
ديگر كتاب «اقامة الدلائل» ابن حجر. و ديگر «محاسن الوسائل» از شبلي، و «محاضرة الاوائل» از علي دده، و ديگر «ازهار الجمال» از ابن دوقه- از كشف الظنون.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 37
كتاب‌هائي نوشته كه مشهور است.
در اين سال يوسف بن ايوب ابن يوسف بن حسن ابو يعقوب همداني جهان فاني را بدرود گفت.
او از مردم بروجرد بود و در مرو سكونت گزيد. نزد ابو اسحاق شيرازي فقه آموخته بود و حديث روايت مي‌كرد.
به رياضت و مجاهدت اشتغال داشت.
يك بار در بغداد وعظ مي‌كرد. مردي فقيه مآب كه «ابن السقاء» خوانده مي‌شد برخاست و از او پرسشي كرد و او را سؤال پيچ نمود و آزرده خاطر ساخت.
يوسف ابن ايوب به او گفت: «خاموش باش! من از تو بوي كفر مي‌شنوم!» آن مرد چندي بعد به شهر روم سفر كرد و نصراني شد.
در اين سال، همچنين، ابو القاسم علي بن افلح، شاعر مشهور، از سراي فاني به ديار باقي شتافت.
ص: 38

536 وقايع سال پانصد و سي و ششم هجري‌

شكست خوردن سلطان سنجر از تركان خطا و دست يافتن آنان بر ما وراء النهر

تاريخ نويسان درباره اين حادثه مطالبي ذكر كرده‌اند كه ما همه آنها را شرح ميدهيم تا از عهده آن بيرون آمده باشيم.
بنابر اين مي‌گوئيم:
در اين سال، در ماه محرم، سلطان سنجر از تركان كافر شكست سختي خورد.
علت اين شكست آن بود كه سلطان سنجر، همچنانكه پيش از اين ياد كرديم، يكي از پسران خوارزمشاه اتسز بن محمد را كشته بود.
خوارزمشاه به تركان خطا گرائيد كه در ما وراء النهر اقامت داشتند.
او تركان ما وراء النهر را به طمع تصرف شهرها انداخت و
ص: 39
آنان را به اين كار تشويق كرد. و با آنان پيوند زناشوئي بست. و ايشان را بر انگيخت تا بر سرزمين‌هائي كه در قلمرو سلطنت سلطان سنجر بود دست اندازي كنند.
آنها هم با سيصد هزار سوار براي جنگ با سلطان سنجر حركت كردند. سنجر نيز با قشون خود به مقابله با آنان شتافت.
دو لشگر در ما وراء النهر با يك ديگر روبرو شدند و به جنگ پرداختند.
جنگ سختي ميان آنان در گرفت.
سلطان سنجر با تمام سپاهيان خود مغلوب تركان گرديد.
از آنان صد هزار تن كشته شدند كه پانزده هزار نفرشان همه صاحب عمامه و چهار هزار نفرشان زن بودند.
همسر سلطان سنجر نيز در اين جنگ اسير شد.
خود سلطان سنجر نيز شكست‌خورده به ترمذ گريخت و از آنجا رهسپار بلخ گرديد.
پس از شكست خوردن سلطان سنجر، سلطان اتسز خوارزمشاه به شهر مرو حمله برد.
او روي كينه‌توزي و انتقام گرفتن از سلطان سنجر داخل شهر مرو گرديد و در آن جا دست به كشتار گذاشت.
ابو الفضل كرماني فقيه حنفي و گروهي ديگر از فقها و ساير بزرگان شهر را گرفت و بازداشت كرد.
تا اين زمان سلطان مسعود هنوز از سلطان سنجر اطاعت مي‌كرد و از هوا خواهي او دست نشسته بود.
سلطان سنجر وقتي از تركان خطا شكست خورد براي سلطان مسعود پيام فرستاد و به او رخصت داد كه ري و متعلقات آن را به تصرف در آورد و آنرا به همان قاعده‌اي كه پدرش سلطان محمد اداره مي‌كرد، در اختيار خود بگيرد.
او همچنين به سلطان مسعود فرمان داد كه با لشگريان خود
ص: 40
در ري اقامت كنند تا چنانچه بعلت شكستي كه خورده بود بدان قشون نيازمند شود بتواند آنان را فرا خواند و از وجودشان استفاده كند.
عباس، صاحب ري، با قشون خود به بغداد رسيد و پيش سلطان مسعود رفت و به نحو شايسته‌اي مراسم خدمت بجاي آورد.
سلطان مسعود، پس از دريافت پيام عم خود سلطان سنجر، براي امتثال امر او روانه ري گرديد.
و گفته شده است: شهرهاي تركستان از قبيل كاشغر، و بلاساغون [ (1)] و ختن و طراز و ساير شهرهاي مجاور آن در سرزمين
______________________________
[ (1)]- بلاساغون (به فتح باء): نام شهري است بزرگ در ما وراء النهر نزديك به كاشغر و پايتخت افراسياب بود و تا زمان سلطنت گورخان تعلق به اولاد افراسياب داشته است.
(برهان قاطع) شهري است بزرگ در ثغور ترك در ماوراي نهر سيحون در نزديكي كاشغر.
(از معجم البلدان) مملكت وسيعي است (از ولايات نصف الشرقيه) و از اقليم ششم و هفتم و هوايش بغايت سرد است و بيشتر مردمش صحرانشين. و مواشي و دواب بسيار دارند. و علفزارهاي نيكو باشد. و از ارتفاعات غله اندكي دارند.
(نزهة القلوب ج 3 ص 256) پايتخت خانيه تركستان واقع در ساحل راست رود چو (Tchov( در شمال غربي ايسيك‌كول (Issykkul( )فرهنگ فارسي معين) اين لغت تركي است ولي در اشعار شعرا استعمال شده و تركان آن را بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 41
ما وراء النهر همه در دست ملوك خانيه بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
قوباليغ خوانند.
(آنندراج)
آسمان فعلي كه هست از رفتن او بر حذرهم قدر خان در بلاساغون و هم خان در طراز (منوچهري)
آفرين زين هنري مركب فرخ پي توكه به يك شب ز بلاساغون آيد به طراز (منوچهري)
گوئي به بلاساغون، تركي دو كمان داردگرزين دو يكي گم شد، ما را چه زيان دارد؟ (مولوي) (از لغتنامه دهخدا) بلاساغون شهري قديمي است در دره رود چو، در قرقيزستان كنوني كه اكنون اثري از آن باقي نيست.
بلاساغون از تاسيسات سغدي‌ها بود.
بعدها مركز لشگركشي قراخانيان در ما وراء النهر گرديد.
در جنگ گورخانيان و سلطان محمد خوارزمشاه، گورخانيان آن را پس از شانزده روز محاصره در سال 607 هجري قمري تصرف و سه روز تاراج كردند.
در دوره مغول به ندرت از آن نام برده مي‌شود. و در دوره جنگ‌هاي امير تيمور اسمي از آن نيامده است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 42
اينها مسلماناني بودند از نسل افراسياب تركي [ (1)] جز اينكه با هم اختلاف‌هايي داشتند.
نخستين نياي آنان كه به نام سبق قراخان بود بدين علت اسلام آورد كه در خواب ديد مردي از آسمان فرود آمد و به تركي به او
______________________________
[ (1)]- آل افراسياب: نام سلسله‌اي از امراء ترك كه آل خاقان و خانيه و ايلك خانيه و افراسيابيه نيز خوانده مي‌شود (از حدود 320 تا حدود 560) از تاريخ اين سلسله اطلاعات كمي در دست است و ظاهرا امراء مزبور پس از اتحاد با طوائف تركان مشرق فرغانه در قرن چهارم هجري قبول اسلام كرده‌اند.
پايتخت اين امرا در كاشغر بوده و ايلك خان نصر در سال 389 (999 ميلادي) پس از تسخير ما وراء النهر بخارا را مركز قرار داده و از آن جا بر ممالكي كه از بحر خزر تا حدود چين امتداد داشته، حكومت كرده است.
امراء ايلك‌خانيه در صدد تسخير ولايات جنوبي جيحون نيز بر آمدند ولي پس از شكستي كه در سال 398 (1007 ميلادي) از سلطان محمود غزنوي يافتند به همان ما وراء النهر و كاشغر و مغولستان شرقي قناعت كردند.
در ايام امارت اين سلسله قبايل ديگري نيز از تركان به ما وراء النهر آمدند و بعدها از آن جا به ايران راه يافتند. و از اين قبائلند تركمانان سلجوقي.
ترتيب جانشيني امراء ايلك‌خاني از يك ديگر و سنوات راجع به امارات هر يك از ايشان تحقيقا معلوم نيست و فهرست ذيل تقريبي است.
عبد الكريم ستق موسي بن ستق شهاب الدوله هرون بغراخان بن سليمان- وفاتش بين 383- 384 بقيه ذيل در صفحه
ص: 43
گفت: «اسلام بياور تا در دنيا و آخرت سالم ماني.» او نيز در عالم خواب اسلام آورد و صبح كه از خواب بيدار شد اسلام خود را آشكار ساخت.
پس از درگذشت او، پسرش موسي بن سبق بر جايش نشست.
فرمانروائي در آن ناحيه، همچنان نصيب فرزندان او بود تا ارسلان خان محمد ابن سليمان بن داود بغراخان بن ابراهيم ملقب به
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
ابو المحسن نصر اول ابن علي، حدود 389- 400 قطب الدوله ابو نصر احمد ابن علي، حدود 401- 407 شرف الدوله طغان بن علي، 403- 408 ابو المنتصر ارسلان خان اول ابن علي يوسف خضر خان اول، وفاتش در 423 شرف الدوله ابو شجاع ارسلان خان ثاني، در حدود 421- 424 محمود بغراخان، در حدود 425- 435 در سمت مغرب:
جغراتكين ابو المظفر عماد الدوله ابراهيم طفغاج بن نصر، در حدود 440- 460 شمس الملوك نصر ثاني ابن طفغاج وفاتش در 472 خضر خان ابن طفغاج احمد خان ثاني بن خضر. وفاتش 488 محمود خان ثاني، وفاتش ميان 490- 495 خضر خان ثاني ابن عمر بن احمد. وفاتش 495 محمود ارسلان خان ثالث ابن سليمان ابو المعالي حسن تكين بن علي ركن الدوله محمود خان ثالث بن ارسلان بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 44
طمغاج خان بن ايلك ملقب به نصر ارسلان بن علي بن موسي بن سبق.
قدرخان بر او خروج كرد و زمام فرمانروائي را از دست وي بدر آورد.
ولي سلطان سنجر، همچنانكه پيش ازين گفتيم، در سال 494 هجري قدرخان را كشت و ارسلان خان را بار ديگر به مسند فرمانروائي
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
قلج طفغاج خان بن محمد. حدود 558 جلال الدين علي گوركان ابن حسن تكين در سمت مشرق طغرل خان بن يوسف خضر خان، 439- 455 طغرل‌تكين ابن طغرل، 455 هارون بغراخان بن يوسف خضرخان، 455؟- 496 نور الدوله احمد بن ارسلان.
(لغتنامه دهخدا) ايلك‌خانيان يا آل افراسياب يا آل خاقان تركستان يا ملوك خانيه، عنوان مشهور سلسله‌اي از پادشاهان مسلمان ترك است كه از قرن چهارم تا قرن هفتم هجري قمري، جمعا قريب دويست و سي سال در بلاد تركستان و ما وراء النهر حكومت كرده‌اند.
چون بعضي از پادشاهان اين سلسله عنوان ايلك داشته‌اند، اين سلسله بدين نام مشهور شده‌اند.
در باب امراء اين سلسله، و حدود قلمرو آنها، اطلاعاتي كه از توابع اسلامي بدست مي‌آيد مختصر و ناقص، و تا حدودي در بعضي از موارد مشكوك است.
در هر حال، اين سلسله، ظاهرا به سبب انتساب به افراسياب توراني، از قهرمانان معروف اساطير ايراني، عنوان آل افراسياب داشته‌اند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 45
برگرداند. و پايه‌هاي حكومت او را استوار ساخت.
بعد خوارج بر او خروج كردند و او باز از سلطان سنجر ياري خواست و سنجر دوباره او را ياري داد و به فرمانروائي رساند.
ميان قشون او دسته‌اي بودند كه تركان قارغلي و تركان غز
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
هر چند ابتداء ظهور اين خاندان و آغاز انتشار اسلام در بين آنها درست روشن نيست، ليكن اين طايفه به سبب آنكه سلسله سامانيان را در ما وراء النهر برانداخته‌اند و در آنجا دولتي غالبا مقتدر به وجود آورده و به تربيت شعرا و ترويج ادب و فضل اهتمام كرده‌اند، در تاريخ ايران بعد از اسلام شهرت و اهميت يافته‌اند.
و از شعرا، امثال سوزني و عمعق و رشيدي سمرقندي و رضي الدين نيشابوري و شهاب الدين نسفي و شمس طبسي و عثمان مختاري آنها را ستايش كرده‌اند.
اولين كسي كه ازين خاندان در تاريخ ايران مشهور شده است، بغراخان ثاني ست كه هارون بن موسي يا سليمان نام داشته است، و در سنه 383 هجري قمري بخارا را گرفت.
و چون اندكي بعد در مراجعت از آن جا وفات يافت، برادرزاده‌اش ايلك خان موسوم به احمد بن علي به جايش نشست.
او در سال 389 مجددا بخارا را گرفته دولت سامانيان را در ما وراء النهر منقرض نمود.
از اواسط قرن پنجم هجري قمري اين سلسله به دو شعبه تقسيم شد كه از آن جمله يكي در سمرقند و ديگري در كاشغر و بلاساغون حكومت كردند.
آل افراسياب در عهد سلاجقه تا حدي دست نشانده سلاطين بزرگ سلجوقي بودند و با آنها قرابت و پيوند داشتند.
دولت آنها در سال 609 بدست خوارزمشاهيان منقرض شد.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 46
ناميده مي‌شدند و خراسان را غارت كردند به نحوي كه ما ان شاء اللّه در جاي خود شرح خواهيم داد.
اينها هم دو دسته بودند:
يك دسته «اجق» خوانده مي‌شدند و سردار آنان طوطي بن دادبك بود.
دسته ديگر را «برق» مي‌خواندند. و قرعوت بن عبد الحميد رياست آنان را داشت.
پسر ارسلان خان، معروف به نصرخان بود.
مردي بنام شريف الاشرف بن محمد بن ابو شجاع علوي سمرقندي، نصرخان را تحريك كرد كه فرمانروائي را از چنگ پدر خود بيرون آورد. و او را به طمع انداخت.
ارسلان محمد خان وقتي اين خبر را شنيد، هم پسر خود و هم شريف الاشرف را به قتل رساند.
پس از اين واقعه ميان ارسلان خان و لشكريان قارغلي او بهم خورد و بيزاري و وحشتي به وجود آمد كه ايشان را وادار كرد بر ضد ارسلان خان عصيان ورزند و او را از فرمانروائي بر كنار كنند.
ارسلان خان دوباره پيش سلطان سنجر بازگشت و بر او پناهنده شد.
سنجر نيز براي كمك به او در سال 524 با قشون خود از رود جيحون گذشت و به سمرقند رسيد.
تركان قارغلي از دست او فرار كردند.
تصادفا سلطان سنجر روزي بيرون رفت و سواراني را ديد و به آنها بد گمان شد و دستور داد دستگيرشان كنند.
دستگيرشدگان اقرار كردند كه ارسلان آنها را مامور كشتن سلطان سنجر كرده بود.
سلطان سنجر هم به سمرقند برگشت و ارسلان خان را در قلعه خود محاصره كرد و قلعه را به تصرف در آورد.
ص: 47
ارسلان خان را نيز اسير گرفت و به بلخ فرستاد، كه در همان شهر از دنيا رفت.
اين را هم مي‌گفتند كه سلطان سنجر او را فريب داد و بر او غلبه كرد و شهر را از او گرفت. بعد آن داستان را درباره او شايع ساخت.
وقتي سمرقند را تصرف كرد، قلج طمغاج ابو المعالي حسن بن علي بن عبد المؤمن معروف به حسن تكين را در آن شهر بجاي ارسلان خان به حكومت گماشت.
قلج طمغاج حسن تكين از بزرگان خانواده خانيه بشمار مي‌رفت منتهي ارسلان خان او را رانده بود.
حسن تكين پس از آنكه فرمانروائي سمرقند را بر عهده گرفت روزگارش چندان نپائيد و بعد از مدت كوتاهي درگذشت.
سلطان سنجر پس از فوت او، ملك محمود بن ارسلان خان محمد بن سليمان بن داود بغراخان را جانشين او ساخت.
محمود پسر همان كسي بود كه سلطان سنجر سمرقند را از وي گرفت. او خواهرزاده سلطان سنجر بود.
پيش از اين تاريخ، در سال 522 هجري، اعور چيني با سپاه كثيري كه هيچكس جز خدا از تعدادشان آگاه نبود به حدود كاشغر رسيد.
فرمانرواي كاشغر كه خان احمد بن حسن بود لشگريان خود را گردآوري كرد و به مقابله با او شتافت.
دو لشكر با هم روبرو شدند و سرگرم زد و خورد و جنگ و جدال گرديدند. اعور چيني شكست خورد و گروه انبوهي از افرادش كشته شدند.
پس از اين واقعه، او فوت كرد و كوخان چيني بر جايش نشست.
«كو» به زبان چيني لقبي است كه به بزرگترين پادشاهان خود مي‌دهند. «خان» هم لقبي است كه به ملوك ترك مي‌دهند و معني آن بزرگترين ملوك است.
ص: 48
كوخان چيني دستار و سربند و جامه پادشاهان چين را در بر مي‌كرد و مذهب او نيز آئين ماني بود.
وقتي او از چين خارج شد و روانه تركستان گرديد، تركان خطا نيز به افراد قشون او پيوستند.
اين عده پيش از آن تاريخ از چين بيرون رفته بودند. و به ملوك خانيه خدمت مي‌كردند كه در تركستان فرمانروائي داشتند.
ارسلان خان محمد بن سليمان هر سال ده هزار نفر را با تجهيزات كافي مامور مي‌كرد كه در محله‌هاي ميان تركستان و چين فرود آيند و نگذارند كه هيچيك از ملوك چين، به شهرهاي او قدم گذارند.
براي آنان بخاطر اين كار مواجب و اقطاعاتي [ (1)] نيز مقرر داشته بود.
تصادفا يك سال نسبت به آنان خشمگين شد و آنان را از نزديكي با زنان خود منع نمود تا بچه‌دار نشوند.
اين محروميت براي آنان غير قابل تحمل بود و نمي‌دانستند چه كنند و متحير مانده بودند.
اتفاقا كارواني بزرگ به آنان برخورد كه اجناس گرانبها و اموال بسيار با خود حمل مي‌كرد.
كاروان را گرفتند و بازرگانان را فرا خواندند و به آنان گفتند:
«اگر كالاهاي خود را ميخواهيد به ما شهري معرفي كنيد كه چراگاه‌هاي پهناور داشته باشد و ما و اموال ما را كفايت كند.» بازرگانان با يك ديگر به مشورت پرداختند و متفقا شهر بلاساغون
______________________________
[ (1)]- اقطاعات (به كسر همزه): جمع اقطاعه «به كسر همزه» قطعه ملك يا زميني كه در قديم از طرف پادشاه به كسي واگذار مي‌شد كه از درآمد آن زندگي كند، و ملكي كه عايدات آن براي هزينه قسمتي از سپاه اختصاص داده مي‌باشد.
(فرهنگ عميد)
ص: 49
را پسنديدند و آن شهر را براي ايشان وصف كردند.
آنها نيز اموالشان را پس دادند.
آنگاه به كساني كه مامور بودند آنان را از نزديك شدن به زنان خود منع كنند حمله بردند و همه را گرفتند و دستهايشان را بستند.
سپس زنان خود را برداشتند و به شهر بلاساغون رفتند.
ارسلان خان با آنان مي‌جنگيد و اين جنگ و ستيز بسيار شده بود و آنان نيز از و بيم بسيار داشتند.
وقتي آن ترس و نگراني ادامه يافت و كوخان چيني هم خروج كرد، اين عده نيز بدو پيوستند.
بنابر اين كارشان بالا گرفت و جمعيتشان فزوني يافت و بر شهرهاي تركستان مسلط شدند.
آنان وقتي شهري را مي‌گرفتند نسبت به مردم شهر به هيچ وجه متغير نمي‌شدند و آزار نمي‌رساندند بلكه در شهر و قراء تابعه آن از ساكنان هر خانه‌اي يك دينار مي‌گرفتند.
اما مزارع و محصولات و غيره را براي اهالي مي‌گذاشتند.
از ملوك هم هر كس به اطاعتشان در مي‌آمد. چيزي مانند يك لوحه نقره به كمر خود مي‌بست. اين نشانه كسي بود كه از آنان فرمانبرداري مي‌كرد. آنها بعد به سوي شهرهاي ما وراء النهر روانه شدند.
خاقان محمود بن محمد در ماه رمضان سال 531 هجري قمري به مقابله با ايشان پرداخت و در حدود خجند [ (1)] با آنان جنگ
______________________________
[ (1)]- خجند (به ضم خاء و فتح جيم): نام شهري است از بلاد ما وراء النهر.
شهري است از اقليم پنجم به فرغانه بر كنار رود سيحون در پنج فرسنگي اندجان. و آنرا عروس دنيا خوانده‌اند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 50
كرد.
درين جنگ خاقان محمود بن محمد شكست خورد و به سمرقند برگشت.
مصيبت و بدبختي اهالي سمرقند زياد شد و هراس و اندوه آنان
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
گويند خجند را كيخسرو بنياد و بنا نهاده، و بعد از خرابي، داراب تعمير و تمام نموده است.
(از انجمن آراي ناصري) در معجم البلدان آمده است: خجند شهري است مشهور به ما وراء النهر، بر ساحل سيحون و بين آن و سمرقند ده روز راه است.
براي اطلاع بيش‌تر از وضع جغرافيائي اين ناحيه، اينك قول سامي در قاموس الاعلام تركي آورده مي‌شود:
خجند از شهرهاي معروف ما وراء النهر است كه در ساحل چپ رودخانه سيحون و دو سوي رودخانه خواجه بهار كان و يكصد و چهل هزار گزي جنوب شرقي تاشكند و به ارتفاع 256 گزي از سطح دريا واقع است.
عرض شمالي آن چهل و پنج درجه و هفده دقيقه و طول شرقي آن شصت و هفت درجه و شانزده دقيقه و چهل و هشت ثانيه مي‌باشد.
اين شهر با دو ديوار محاط شده كه شامل هشت دروازه است.
در آنجا چار سوق بزرگ و جوامع و مساجد بسيار با ساير آثار خيريه وجود داشته است.
در اطراف آن، باغ‌هاي زياد موجود و سكنه شهر بيست و نه هزار تن بوده است كه بخش بزرگ آن از تاجيك‌هاي ايراني، و بخش اندك آن از ازبك‌ها و قره قرقيزه‌ها بوده است.
قسمتي از اين شهر كه بر كرانه راست رودخانه خواجه بهاركان واقع بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 51
رو به فزوني گذارد. صبح و شب، هر لحظه انتظار بلا مي‌كشيدند.
مردم بخارا و شهرهاي ديگر ما وراء النهر نيز همين وضع را داشتند.
خاقان محمود بن محمد رسولي را به خدمت سلطان سنجر فرستاد
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
بوده، در اين اواخر بواسطه مهاجرت اهالي، خالي از سكنه شده است و روسها بجاي آنها سكني گزيده‌اند.
بزرگترين جامع آن جامع «حضرت رابعه» بوده است.
اين شهر مولد بسياري از دانشمندان و مشاهير و ادبا و شخصيت‌هاي فرهنگ اسلامي بوده و به سابق تحت حكومت خان مستقلي اداره مي‌شده است.
و به آن زمان اين ناحيه بسيار آبادان و بزرگ بود.
ولي بعدها به استيلاي خان فرغانه (خوقند) در آمد و مهاجرت مردمان ازين زمان شروع شد و جمعيت آن رو به كاستي گذاشت.
امروز خجند مركز يكي از مناطق ايالت سير دريا محسوب مي‌شود كه داراي يكصد و چهل هزار تن سكنه است و اهاليش مركب از تاجيك و ازبك و قره قرقيزه مي‌باشند.
در آثار جغرافيدان‌هاي عرب خجند حجند ضبط شده است و عباس اقبال مي‌گويد: «اين شهر را يونانيان الكساندر سخاتا (Alexandreschata( يعني اسكندرية القصوي مي‌ناميدند. در زمان حمله مغولان پادشاه خجند ملك تيمور بود. و اردوئي كه چنگيز به فرماندهي اولاغ نويان و سرداران ديگر كه مامور حدود فرغانه و دره علياي سيحون كرده بود ابتدا شهر بناكت را تحت محاصره گرفتند.
مستخفظان آن شهر كه از تركان بودند پس از سه روز بناكت را تسليم بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 52
و از او براي مبارزه با دشمن كمك خواست. به او خبر داد كه مسلمانان چها ديده و چها كشيده‌اند. و او را برانگيخت كه مسلمانان را ياري دهد.
سلطان سنجر نيز به جمع آوري سرداران و سپاهيان خود پرداخت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
كردند.
مغولان كه از فتح شهرهاي اترار و بخارا و سمرقند فراغت يافته بودند نيز به طرف فرغانه سرازير شدند و با بيست هزار سپاهي و قريب پنجاه هزار حشر به سمت خجند حركت كردند.
حكومت خجند درين تاريخ به دست ناموري بود به نام تيمور ملك كه از دليرترين امراي خوارزمشاه بود. و او در استيلاي مغول بواسطه پايداري در دفاع و مردانگي نام نيكي از خود به يادگار گذاشته است.
تيمور ملك با هزار مرد جنگي در جزيره‌اي از جزاير داخل شط سيحون، نزديك خجند، در حصاري كه ساخته بود متحصن شد و مغول‌ها هر قدر خواستند بر او دست يابند ممكن نگرديد.
تيمور ملك مردانه مي‌جنگيد و مغول‌ها را به خاك هلاك مي‌انداخت.
عاقبت چون ديد از هر طرف چنگيزيان عرصه را بر او تنگ كرده‌اند با هفتاد كشتي كه قبلا تهيه ديده بود بار و بنه خود را برداشته، با جمعي از ياران به بناكت رفت. و از آن جا به خجند و بارجين كنت رسيد. و در راه همه جا به لشكريان مغول مي‌زد و مي‌خورد تا چون يكه و تنها و بي‌سلاح ماند به خوارزم آمد و از آن جا به حدود خراسان تاخت و در شهر ستانه به خدمت سلطان پيوست- از تاريخ مغول عباس اقبال.
نام ديگر خجند نزد جغرافيانويسان اسلامي خجنده است.
(خلاصه از لغتنامه دهخدا) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 53
فرمانروايان خراسان، مانند صاحب سيستان و غور و ملك غزنه و ملك مازندران با كسان خود نزد او گرد آمدند.
بدين ترتيب بيش از صد هزار سوار پيشش جمع شدند و مدت شش ماه در آن جا ماندند.
سلطان سنجر با اين سپاه عازم جنگ با تركان گرديد و در ماه ذي الحجه سال 535 هجري قمري از ما وراء النهر گذشت.
محمود بن محمد خان از دست تركان قارغلي پيش سلطان سنجر شكايت كرد و سنجر نيز عازم سركوبي آنان گرديد.
تركان قارغلي هم به كوخان چيني و ساير كافراني كه با وي
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
خجند، يا (از 1936) لنين آباد، شهري است كه در 1959 هفتاد و هزار تن جمعيت داشته است.
اين شهر مركز بخش لنين آباد جمهوري شوروي سوسياليستي تاجيكستان، بر ساحل چپ سير دريا و بر مخرج آن از دره فرغانه، در مسير راه آهن و كنار جاده عمده بخاراست.
با آنكه به سبب ارتفاع ساحل آن از سير دريا آبياري در آن جا به صعوبت انجام مي‌گيرد، مزارع پنبه و باغهاي ميوه و تاكستان فراوان دارد.
تربيت كرم ابريشم در آن جا رايج است.
خجند يا خجنده شهري است كهن، كه جزء ولايت فرغانه قديم بوده است.
جغرافيانويسان (مانند ابن حوقل، ابن الفقيه، اصطخري و ياقوت) زيبائي آن را ستوده‌اند.
بسبب اهميت سوق الجيشي خجند، مدتها بين خانان خوقند و بخارا بر سر تصرف آن كشمكش‌ها بود.
در سال 1866 روس‌ها آن را گرفتند. و اين امر در نزاع روسيه و خوقند بسال 1875 نقش مهمي داشت.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 54
به سر مي‌بردند پناهنده شدند.
سلطان سنجر در سمرقند اقامت گزيد.
كوخان چيني نامه‌اي به او نگاشت و در طي آن از تركان قارغلي شفاعت كرد.
ولي سلطان سنجر شفاعت او را نپذيرفت و به او نامه‌اي نوشت و او را به قبول مذهب اسلام فرا خواند و تهديدش كرد و از عدم پذيرش اين پيشنهاد ترساند.
او كثرت سپاهيان خود را به چشم وي كشيد و دلاوري آنان را وصف كرد. و در شرح جنگاوري آنان به انواع سلاح مبالغه نمود تا جائي كه گفت: «آنها با سر نيزه خود موي را به دو نيم مي‌كنند.» وزير سلطان سنجر، طاهر بن فخر الملك بن نظام الملك چنين نامه‌اي را نپسنديد و ارسال آن را مقرون به مصلحت ندانست. ولي سلطان سنجر به حرف او گوش نداد و نامه را فرستاد.
وقتي اين نامه را در حضور كوخان چيني خواندند دستور داد كه ريش قاصدي كه نامه را برده بود بكنند.
آنگاه سوزني به او داد و به وي تكليف كرد كه با آن سوزن يكي از موهاي ريش خود را به دو نيم كند.
بديهي است كه او از عهده اين كار بر نيامد.
كوخان به او گفت: «پس وقتي كه تو با يك سوزن نتواني موئي را بشكافي و به دو نيمه كني، چگونه كس ديگري خواهد توانست با نيزه موئي را قطع كند و دو نيمه سازد؟» كوخان با كسان خود كه افراد ترك و چيني و خطائي بودند مجهز شدند و به جنگ سلطان سنجر شتافتند.
در محلي كه قطوان خوانده مي‌شد دو لشكر با هم روبرو گرديدند كه مانند دو درياي بزرگ بودند.
كوخان لشكريان خود را گردشي داد تا به دره‌اي رسيد كه
ص: 55
«در غم» خوانده مي‌شد و آنان را در آن جا مستقر ساخت.
جناح راست سپاه سلطان سنجر را امير قماج و جناح چپ را فرمانرواي سيستان رهبري مي‌كرد.
بار و بنه هم در پشت سر ايشان بود.
جنگ در تاريخ پنجم ماه صفر سال 536 در گرفت.
تركان قارغلي كه از دست سلطان سنجر گريخته بودند، درين ميدان از سخت‌ترين جنگجويان محسوب مي‌شدند.
از قشون سلطان سنجر نيز در اين روز هيچكس خوب‌تر از فرمانرواي سيستان نمي‌جنگيد.
اين جنگ به شكست مسلمانان منجر گرديد و از آنان بقدري كشته شدند كه از شدت كثرت به شمارش در نمي‌آمدند. در دره درغم ده هزار كشته و زخمي وجود داشت.
سلطان سنجر، شكست خورده، از عرصه كارزار كناره گرفت.
فرمانرواي سيستان و امير قماج و همسر سلطان سنجر كه دختر ارسلان خان بود به اسارت در آمدند.
ولي كافران آنها را آزاد ساختند.
از كساني كه به قتل رسيدند يكي حسام عمر بن عبد العزيز بن مازة البخاري فقيه حنفي مشهور بود.
در اسلام واقعه‌اي بزرگ‌تر از اين رخ نداده و هيچ حادثه‌اي هم در خراسان آنقدر كشته نداشته است.
پس از اين واقعه دولت خطائيان و تركان كافر در ما وراء النهر استقرار يافت. كوخان نيز تا ماه رجب 537 هجري قمري در آن جا ماند. و همان جا در گذشت.
او زيبا و خوش صورت بود و جز حرير چيني لباسي نمي‌پوشيد و در افراد خود هيبت و نفوذ بسيار داشت.
هيچ اميري را به هيچ سرزميني به عنوان اقطاع مسلط نمي- ساخت بلكه به او شخصا حقوق مي‌داد و مي‌گفت: «وقتي سرزميني
ص: 56
را به اقطاع بگيرند به مردمش ظلم خواهند كرد.» در اختيار هيچ سرداري نيز بيش از يكصد سوار نمي‌گذاشت تا اينكه قدرت پيدا نكند و در صدد عصيان و سركشي برنيايد.
ياران خود را از بيدادگري و ميخوارگي و سرمستي منع مي‌كرد و به خاطر اين جرائم كيفر مي‌داد.
ولي از زنا منعشان نمي‌كرد. و اين كار را بد نمي‌شمرد.
پس از او يكي از دخترانش فرمانروائي يافت ولي روزگار فرمانروائي او دير نپائيد و بدرود حيات گفت.
بعد از او مادرش به جايش نشست كه همسر و دختر عم كوخان چيني بود.
از آن پس ما وراء النهر همچنان در دست خطائيان باقي ماند تا تا سال 612 هجري قمري كه علاء الدين محمد خوارزمشاه آن را از دستشان گرفت، به نحوي كه ما اگر خداوند بخواهد در جاي خود ذكر خواهيم كرد.

كارهاي خوارزمشاه در خراسان‌

درباره حمله سلطان سنجر به خوارزم و گرفتن خوارزم از دست اتسز خوارزمشاه و كشته شدن پسر خوارزمشاه و بازگشت خوارزمشاه به خوارزم پيش از اين شرح داديم.
خوارزمشاه همان كسي بود كه به تركان خطا نامه‌اي نگاشت و آنان را به طمع تصرف شهرهاي اسلامي انداخت.
وقتي سلطان سنجر با آنان روبرو شد و شكست خورده بازگشت، اتسز خوارزمشاه روانه خراسان گرديد و در ماه ربيع الاول اين سال آهنگ سرخس كرد.
ص: 57
وقتي بدانجا رسيد، امام ابو محمد زيادي كه از زهد و علم، هر دو، بهره كافي داشت به ديدار او شتافت.
خوارزمشاه او را گرامي داشت و احترام بسيار كرد.
از سرخس به مروشاهجان رفت.
در آن جا امام احمد باخرزي به خدمت او رسيد و اهل مرو را شفاعت كرد. و از او خواست كه هيچيك از لشكريانش متعرض مردم نشوند.
خوارزمشاه اين درخواست را پذيرفت. آنگاه در حول و حوش شهر فرود آمد و ابو الفضل كرماني فقيه و بزرگان شهر را به- حضور خود فرا خواند.
ولي توده مردم شورش كردند و برخي از افراد خوارزمشاه را كشتند و يارانش را از شهر راندند و دروازه‌هاي شهر را بستند و آماده جلوگيري از ورود آنان به شهر شدند.
اتسز خوارزمشاه نيز به جنگ با آنان پرداخت و در هفدهم ربيع الاول اين سال داخل شهر مرو شد و گروه بسياري از مردم شهر را كشت.
برخي از كشته‌شدگان عبارت بودند از:
ابراهيم مروزي، فقيه شافعي؛ علي بن محمد بن ارسلان كه ذو فنون بود و دانش بسيار داشت؛ شريف علي بن اسحاق موسوي كه سردسته فتنه گران و تخم شر بود.
اتسز خوارزمشاه بسياري از بزرگان مرو را كشت و به خوارزم برگشت و در اين بازگشت علماي كثيري از اهالي آن شهر را همراه خود برد كه از آن جمله:
ابو الفضل كرماني و ابو منصور عبادي، و قاضي حسين بن محمد ارسابندي، و ابو محمد حرقي فيلسوف و ديگران بودند.
خوارزمشاه، بعد، در ماه شوال اين سال روانه نيشابور گرديد.
ص: 58
گروهي از فقيهان و عالمان و زاهدان نيشابور پيش او رفتند و خواهش كردند كه آنچه با اهل مرو كرد با اهل نيشابور نكند.
او اين درخواست را پذيرفت ولي درباره اموال ياران سلطان سنجر پرسش و پژوهش كرد و آنها را گرفت.
در اول ماه ذي القعده، خواندن خطبه سلطنت به نام سلطان سنجر موقوف گرديد و خطبه به اسم خوارزمشاه خوانده شد.
ولي وقتي خطيب از ذكر نام سلطان سنجر خودداري كرد و اسم خوارزمشاه را بر زبان آورد. مردم فرياد كشيدند و دست به- شورش گذاشتند.
چيزي نمانده بود كه فتنه‌اي بر پا شود و همان مصيبت كه در مرو رخ داد در اين جا نيز تجديد گردد.
ولي دور انديشان و عقلاي قوم كه عاقبت كار را مي‌نگريستند، مردم را از آن كار منع كردند.
بدين جهة خطبه خواندن بنام سلطان سنجر تا اول محرم سال 537 هجري موقوف بود بعد مجددا به نام او خطبه خوانده شد.
خوارزمشاه، بعد، لشكرياني را به توابع بيهق فرستاد كه در آن جا ماندند و مدت پنج روز به كشتار مردم پرداختند.
سپس آن جا را ترك گفتند و براي يغما و چپاول روانه ساير شهرها شدند و در خراسان كارهاي ناهنجاري كردند.
سلطان سنجر نيز از جنگ با اتسز خوارزمشاه خودداري مي‌كرد زيرا از نيروي تركان خطا در ما وراء النهر و نزديكي خوارزم و ساير شهرهاي خراسان به آنها بيم داشت.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال اتابك عماد الدين زنگي بن آقسنقر شهر حديثه را گرفت و از آل مهراش هر كس را كه در آن جا بود به موصل منتقل ساخت. و ياران خود را مامور اداره امور آن شهر ساخت.
ص: 59
درين سال، در شهر «آمد» نيز به نام اتابك عماد الدين زنگي بن آقسنقر خطبه خوانده شد.
فرمانرواي شهر «آمد» هم به اطاعت اتابك زنگي در آمد.
او پيش ازين براي كشتن اتابك زنگي با داود همدستي و توافق كرده بود ولي چون توانائي و نيروي زنگي را ديد، در شمار ياران وي در آمد.
در اين سال مجاهد الدين بهروز از شحنگي بغداد معزول گرديد و قزل امير آخر بجاي او شحنه بغداد شد.
امير آخر از مماليك سلطان محمود به شمار مي‌رفت و حكومت بروجرد و بصره را داشت. شحنگي بغداد نيز به مناصب وي افزوده شد.
بعد، وقتي سلطان مسعود به بغداد رسيد و بسط و گسترش تبهكاري ولگردان و فساد آنان را ديد ناراحت شد و مجددا مجاهد الدين بهروز را به شحنگي بغداد برگرداند.
بر اثر بازگشت مجاهد الدين بهروز به شحنگي بغداد، بسياري از ولگردان و دزدان، از آن كارها دست شستند و توبه كردند.
ولي اين نفعي به حال مردم نداشت زيرا پسر وزير و برادر زن سلطان مسعود با دزدان همدست بودند و از اموال دزدي سهم مي‌گرفتند بدين جهة مجاهد الدين بهروز قدرت جلوگيري از آنان را نداشت.
در اين سال عبد الرحمان طغايرك به رياست امور پرده برداري و حجابت سلطان مسعود رسيد و به كارهاي كشور تسلط يافت و مقامش
ص: 60
بالا رفت.
بر عكس، امير تتر طغرلي از آن شغل معزول شد و كارش به جائي رسيد كه در ركاب عبد الرحمن قدم برمي‌داشت.
در اين سال ابراهيم سهاوي، پيشواي اسماعيليان در گذشت و پسر عباس، فرمانرواي ري، جسدش را در تابوتش آتش زد و سوزاند.
در اين سال كمال الدين بن طلحه خزانه‌دار به حج رفت. و پس از بازگشت از زيارت خانه خدا لباس صوفيان پوشيد و از تمام- كارهائي كه داشت كناره گرفت و در خانه خود به گوشه‌نشيني و پرهيزگاري پرداخت. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌26 60 پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال ..... ص : 58
ين سال سلطان مسعود به بغداد رسيد.
شرف الدين علي بن طراد زينبي وزير خليفه عباسي، چنانكه گفتيم، به اقامتگاه سلطان مسعود پناهنده شده بود.
او از سلطان مسعود درخواست كرد كه شفاعت كند تا خليفه اجازه دهد كه او به خانه خود باز گردد.
سلطان مسعود رسولي را به دار الخلافه روانه كرد و شرف الدين وزير را نيز همراهش فرستاد. و شفاعت كرد كه او به خانه خود برگردد.
اين اجازه به شرف الدين زينبي داده شد. برادرش نيز مجددا
ص: 61
نقيب النقباء گرديد.
از آن پس شرف الدين علي بن طراد زينبي خانه‌نشين بود و از خانه بيرون نمي‌شد مگر براي رفتن به مسجد.
در اين سال افراد قشون اتابك عماد الدين زنگي از حلب بر شهرهاي فرنگيان حمله بردند و غارت كردند و آتش زدند و زنان فرنگيان را تصاحب كردند.
بسياري از ايشان را كشتند و عده كشته‌شدگان به هفتصد مرد بالغ مي‌گرديد.
در اين سال طايفه بني خفاجه در عراق دست به فتنه و فساد گذاردند.
سلطان مسعود قشوني را پنهاني به سر وقت آنان فرستاد كه محله آنان را غارت كردند و بر هر كس كه دست يافتند او را كشتند و خود سالم بازگشتند.
در اين سال رجار (روژه) فرنگي، فرمانرواي صقليه (سيسيل) ناوگاني را به اطراف افريقيه فرستاد.
ص: 62
اين ناوگان، كشتي‌هائي را كه از مصر براي حسن، فرمانرواي افريقيه، مي‌رفت گرفتند. بدين ترتيب رجار به حسن خيانت كرد.
بعد حسن به او نامه‌اي نوشت و متاركه جنگ را تجديد كرد چون مي‌خواست غلاتي را از سيسيل به افريقيه حمل كند زيرا خشكسالي شديدي در افريقيه وجود داشت و از اين جهة مرگ و مير بسيار شده بود.
در اين سال ابو القاسم عبد الوهاب بن عبد الواحد حنبلي دمشقي از دار دنيا رخت بر بست.
او عالمي نيكوكار و پرهيزكار بود.
در اين سال ضياء الدين ابو سعيد بن كفرتوثي، وزير اتابك عماد الدين زنگي، از جهان رفت.
او در وزارت خود نيك نهاد بود و با جوانمردي رياست مي‌كرد.
در اين سال ابو محمد بن طاوس، امام مسجد جامع دمشق، در ماه محرم، زندگاني را بدرود گفت.
او مردي نيكوكار و فاضل بود.
ص: 63
در اين سال، ابو القاسم اسماعيل بن احمد بن عمر بن ابو الاشعث، معروف به ابن سمرقندي، در گذشت.
او بسال 454 هجري قمري در دمشق تولد يافته بود و احاديث بسيار ميدانست و روايت مي‌كرد.
ص: 64

537 وقايع سال پانصد و سي و هفتم هجري قمري‌

دست يافتن اتابك زنگي بر قلعه اشب و ساير قلاع هكاريه‌

در اين سال، اتابك عماد الدين زنگي قشوني را به قلعه اشب گسيل داشت.
اين قلعه بزرگ‌ترين و استوارترين دژ كردان هكاريه شمرده مي‌شد و خانواده‌هاي آنان با اموالشان در آن جا بودند.
لشكريان اتابك عماد الدين زنگي قلعه را محاصره كردند و عرصه را بر اهالي تنگ ساختند تا آن را تسخير كردند.
اين قلعه به دستور اتابك زنگي ويران گرديد و به جاي آن قلعه معروف عماديه ساخته شد.
دژ مذكور، ميان دژهاي آنان دژي بسيار بزرگ محسوب مي‌شد
ص: 65
كه به علت همين بزرگي خرابش كردند زيرا از عهده نگهداري آن بر نمي‌آمدند.
بنابر اين قلعه اشب ويران و قلعه عماديه آباد گرديد و از جهت نسبت به لقب اتابك كه عماد الدين بود «عماديه» ناميده شد.
امير نصير الدين جقر نايب اتابك زنگي در موصل اكثر آن دژهاي كوهستاني را پيش از آن فتح كرده بود.

محاصره طرابلس غرب [ (1)] بوسيله فرنگيان‌

درين سال كشتي‌هاي فرنگيان از صقليه (سيسيل) حركت كردند
______________________________
[ (1)]- طرابلس غرب: نام اسكله و شهري است در ساحل شمالي افريقا، در بحر ابيض، و مركز ولايت بزرگ به همين نام مي‌باشد در 1600 كيلومتري جنوب غربي استانبول و 500 كيلومتري جنوب شرقي تونس در 33 درجه و 54 ثانيه و 10 درجه و 50 دقيقه و 35 ثانيه عرض شمالي با طول شرقي ديده مي‌شود.
شماره نفوس آن به سي و پنج هزار تن بالغ مي‌گردد و قريب پنج شش هزار تن از اينان يهودي، مالتي و اجنبي، و بقيه مسلمانند.
بازارهاي پر معامله، جوامع و مساجد متعدد، سور، قلعه و بعضي استحكامات و يك كاخ وسيع دولتي و يك نور افكن دارد.
يك باب جامع محتشم و پر نقش و نگار نيز از طرف طغورت پاشا درين شهر بنا شده و مكان وسيع مسمي به فيشه دارد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 66
و به طرابلس غرب رفتند و آن شهر را محاصره نمودند.
علت اين امر آن بود كه مردم طرابلس غرب در روزگار فرمانروائي امير حسن صاحب افريقيه به اطاعت او در نمي‌آمدند و همچنان مخالف او بودند و ترجيح مي‌دادند كه مشايخي از بني مطروح امورشان را اداره كنند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
در اين جا باغ‌ها و باغچه‌هاي پر از درختان ليمو و پرتقال و نخلهاي تناور و تعداد بسيار قصور و عمارات بزرگ ديده مي‌شود.
لنگرگاهش باز و تنگ است و جهة عربي‌اش با يك دماغه طويل مشتمل بر بعض استحكامات محفوظ باشد.
بر اين لنگرگاه چند جزيره كوچك خودنمائي مي‌كنند كه در صورت پر كردن بين آنها محافظت آن سخت آسان خواهد بود. در حال حاضر مدخلش تنگ، و ميانش پر، و از اين رو براي ورود سفاين بزرگ نامساعد و گرفتار امواج است.
با اين وصف طرابلس غرب در بين سودان و اروپا موقع بس مهمي دارد.
تجارت پر حرارتي درين ديار حكمفرماست، آمد و شد سفائن بسيار مي‌باشد. و از راه غدامس و فزان، به بر نوح، وادي، و تمبكتو، و همه نقاط سودان كاروان‌هاي منظم اياب و ذهاب دارند.
مقدار وارداتش سالانه از ده ميليون و صادراتش سالانه از هيجده ميليون فرانك تجاوز مي‌نمايد.
واردات عمده‌اش عبارت است از منسوجات آبي رنگ، و اقمشه ديگر.
و نيز قهوه، شكر و غيره. و گاو و حيوانات ديگر، نمك، دوخ (حلفا)، پوست، پر شتر مرغ و دندان فيل كه از سودان مي‌آيد، اقلام صادراتي شهر مذكور را تشكيل ميدهد.
(بقيه ذيل در صفحه بعد)
ص: 67
پادشاه صقيله وقتي چنين ديد قشوني از راه دريا به سر وقتشان فرستاد.
لشكريان او در تاريخ نهم ذي الحجه به آن شهر رسيدند و فرود آمدند و جنگ و جدال را آغاز كردند.
چنگك‌هائي به ديوار شهر آويختند كه از آن بالا بروند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
خانه‌هاي شهر به شكل مدرسه است. يعني حياط دارد و پنجره‌ها رو به حياط باز ميشوند. بطرف كوچه پنجره ندارند.
كوي‌هايش بسي تنگ و در اكثر نقاط هوا در مضيقه است و جريان لازم را ندارد. و مع الوصف هوايش معتدل و بسيار سالم مي‌باشد.
به تقدير تعمير و تجديد بناي بندرگاه به سرعت رو به ترقي تجارت و آباداني خواهد رفت بلكه در اندك زماني با اسكندريه در تجارت خواهد توانست رقابت كند.
درين شهر حصيرهاي زيبا و حوله‌هاي قشنگ به عمل مي‌آورند و نيز بعضي معمولات ظريف از عاج مي‌سازند.
شهر طرابلس غرب يكي از بلاد قديم است. به اعتقاد بعضي از بربرها اسم باستاني آن وايه يا وايات بوده، اما در كتب غربي به شكل بناره ضبط شده است.
روميان آن را به نام «او يا» خواندند و آن خطه را تريپوليس ناميدند كه معرب آن به شكل طرابلس در آمده، بعدها نام خطه را به شهر هم اطلاق كردند.
بسال 23 هجري عمرو بن عاص اين شهر را فتح كرد و ضميمه ممالك اسلامي ساخت.
در ادوار اوليه اسلام معمور بود و مسقط الراس بعضي از علما و مشاهير است.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 68
همچنين به داخل شهر نقب زدند.
ولي روز بعد گروهي از اعراب براي كمك به مردم شهر آمدند.
مردم طرابلس نيروئي تازه يافتند و از شهر بيرون رفتند و به كشتي‌هاي دشمن هجوم بردند و حمله‌اي سخت كردند.
در نتيجه فرنگيان شكست فاحشي خوردند و گروه انبوهي از ايشان كشته شد.
بقيه آنان به كشتي‌هاي خود پيوستند و از اسلحه و بار و بنه و چارپايان، هر چه داشتند بر جاي گذاشتند.
اعراب و مردم شهر تمام آنها را غارت كردند.
فرنگيان به صقيله مراجعت نمودند و اسلحه خود را تجديد كردند و بار ديگر به مغرب بازگشتند.
مردم شهر همينكه آنان را ديدند به بيابان‌ها و كوه‌ها گريختند.
فرنگيان داخل شهر شدند و از زن و مرد هر كرا يافتند اسير و گرفتار ساختند و شهر را ويران كردند و قصري را كه يحيي بن
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
در اوائل قرن شانزدهم ميلادي اسپانيولي‌ها، و بعدها شواليه‌هاي مالط اين سرزمين را تحت تصرف خويش در آوردند.
بسال 957 هجري، در عصر سلطان سليمان قانوني، طغورت پاشاي مشهور اين جا را ضبط و به ممالك اسلامي ملحق ساخت.
پادشاه مذكور جامع محتشمي در اين شهر بنا كرد كه مقبره‌اش هم در حظيره آن ديده مي‌شود.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 69
عزيز بن حماد براي تفريح ساخته بود آتش زدند و بازگشتند.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، حسن امير الامر ابر سلطان سنجر در خراسان خروج كرد.
در اين سال محمد بن دانشمند، فرمانرواي ملطيه و ثغر درگذشت و ملك مسعود بن قلج ارسلان، صاحب قونيه، بر شهرهاي او تسلط يافت.
ملك مسعود از سلجوقيان بود.
در اين سال لشكريان انبوهي از روم به سوي شام رفتند و فرنگيان را در انطاكيه محاصره كردند.
فرمانرواي انطاكيه از شهر بيرون رفت و با پادشاه روم ساخت و وضع خود را با او اصلاح كرد و به انطاكيه برگشت.
او در ماه رمضان اين سال درگذشت.
پادشاه روم پس از مصالحه با فرمانرواي انطاكيه رهسپار طرابلس گرديد و آن جا را محاصره كرد.
مدتي بعد، از آن جا رفت.
در اين سال، سلطان مسعود امير ترشك را بازداشت كرد.
ص: 70
او از خاصان خليفه محسوب مي‌شد و كسي بود كه در نزد او و در خانه او پرورش يافته بود.
بهمين جهت خليفه عباسي از دستگير شدن او ناراحت گرديد.
سلطان مسعود نيز براي رضاي دل خليفه او را آزاد ساخت.
در اين سال در مصر و باء بزرگي آمد كه اكثر مردم شهرها را هلاك كرد.
ص: 71

538 وقايع سال پانصد و سي و هشتم هجري قمري‌

صلح شهيد [ (1)] با سلطان مسعود

سلطان مسعود مطابق عادت هر ساله خود درين سال نيز وارد بغداد گرديد.
او در آنجا لشكريان خود را گرد آورد و آنان را براي جنگ با اتابك عماد الدين زنگي آماده ساخت. چون نسبت به او كينه شديد پيدا كرده بود.
علت اين امر آن بود كه فرماندهان اطراف در برابر سلطان مسعود سركشي نشان ميدادند و همچنانكه ذكرش گذشت بر او خروج مي‌كردند.
سلطان مسعود اين فتنه‌ها را به اتابك عماد الدين زنگي نسبت
______________________________
[ (1)]- منظور از «شهيد» اتابك عماد الدين زنگي است كه چون او را كشتند به اتابك شهيد معروف شد.- م
ص: 72
مي‌داد و مي‌گفت او كسي است كه اين تحريكات را مي‌كند و آنان را برمي‌انگيزد چون ميداند همه از نظر او پيروي مي‌كنند ..
اتابك زنگي هم بدون شك چنين كارهائي را مي‌كرد چون ميخواست سلطان مسعود هميشه گرفتار آنان باشد و فراغتي پيدا نكند كه بر او و غير او تسلط يابد يا به حسابشان برسد.
سلطان مسعود، درين سال وقتي فراغتي يافت قشوني جمع كرد كه به شهرهاي او بفرستد.
اتابك عماد الدين زنگي كه چنين ديد، رسولي را به خدمت سلطان مسعود فرستاد و از او استمالت و دلجوئي كرد.
سلطان مسعود نيز ابو عبد الله بن انباري را مامور كرد كه پيش اتابك زنگي برود و قواعد صلح را ترتيب دهد.
بالاخره قرار بر اين شد كه اتابك زنگي مبلغ يكصد هزار دينار به سلطان مسعود بپردازد تا سلطان دست از سر او بردارد و برگردد.
ولي او فقط بيست هزار دينار فرستاد و قسمت اعظم آن هم جنس بود نه پول نقد.
بعد اوضاع و احوال به سلطان مسعود ثابت كرد كه لازم است با اتابك عماد الدين زنگي مدارا كند.
بدين جهة بقيه آن مبلغ را بدو بخشيد براي اينكه از او استمالت كرده و دلش را بدست آورده باشد.
بزرگترين علت چشم‌پوشي سلطان مسعود از جنگ با اتابك زنگي اين بود كه از استحكام شهرها و بسياري سپاهيان و اموال او آگاهي داشت.
بالاترين حسن تدبيري هم كه اتابك شهيد در اين حادثه به كار برد اين بود كه پسر بزرگش سيف الدين غازي، به دستور او، هميشه در سفر و حضر ملازم خدمت سلطان مسعود بود.
وقتي روابط سلطان مسعود با اتابك زنگي بهم خورد، اتابك پنهاني به پسر خود پيام فرستاد كه از نزد سلطان بگريزد و به-
ص: 73
موصل برود.
از طرف ديگر به نصير الدين جقر، نايب خود در موصل، پيغام داد كه از دخول پسرش به شهر و رسيدن او به پيش وي ممانعت كند.
بنابر اين وقتي پسرش از پيش سلطان مسعود گريخت، و خبر فرارش را به او دادند، از پذيرفتن وي خودداري كرد و فرمان داد كه دوباره پيش سلطان مسعود برگردد.
رسولي را نيز همراه او به خدمت سلطان گسيل داشت و پيام داد كه: «پسر من همينكه ديد سلطان نسبت به من متغير شده، از خوف سلطان گريخت و پيش من آمد ولي من او را نپذيرفتم و اكنون بدين وسيله او را به خدمت باز مي‌گردانم. او مملوك شماست و شهرها هم همه تعلق به شما دارد.» با اين حسن تدبير پيش سلطان قدر و مقام شايسته‌اي بدست آورد.

دست يافتن اتابك زنگي بر بعضي از شهرهاي ديار بكر

در اين سال اتابك عماد الدين زنگي رهسپار ديار بكر گرديد و در آن سرزمين چند شهر و قلعه را گشود.
از آن جمله شهر طنزه، شهر اسعرد، شهر حيزان، قلعه روق، قلعه قطليس، قلعه ناتاسا و قلعه ذو القرنين و جاهاي ديگري بودند كه از لحاظ شهرت به اين اماكن نمي‌رسيدند.
هم چنين از شهر ماردين قسمتي را كه زير دست فرنگيان بود، و موزر، و تل موزن و ساير قلعه‌هاي جوسلين فرنگي را گرفت و
ص: 74
امور همه آنها را مرتب كرد و لشكرياني را به نگهباني آنها گماشت.
بعد به شهر «آمد» و حاني رفت و اين دو شهر را محاصره كرد.
مدتي در آن ناحيه ماند در حالي كه هر جا را فتح مي‌كرد به اصلاح آن مي‌پرداخت و هر جا را كه فتح نمي‌كرد در محاصره نگه مي‌داشت.

كار ولگردان و دزدان در بغداد

در اين سال كار دزدان و ولگردان در بغداد بالا گرفت و تعدادشان افزايش يافت چون خاطرشان جمع بود كه تحت تعقيب قرار نميگيرند زيرا پسر وزير و ابن قاورت برادر زاده سلطان مسعود پشتيبان آنها بودند و از اموالي كه دزدان و ولگردان مي‌چاپيدند سهم مي‌گرفتند.
در آن زمان نيابت شحنگي بغداد را مملوكي بر عهده داشت كه نام او امير ايلدگز بود.
او مردي تند و سختگير و بيباك و بيدادگر به شمار مي‌رفت.
اعمال دزدان او را بر آن داشت كه به خدمت سلطان مسعود برسد.
سلطان به او گفت: «در نتيجه سوء سياست و كوتاهي شما در اداره امور شهر، مردم بجان آمده‌اند.» او هم جواب داد: «اي پادشاه جهان، وقتي نگهدار دزدان و ولگردان پسر وزير تو، و برادر زن تو باشند من به چه قدرتي با تبهكاران درافتم؟» و حقيقت اوضاع را براي سلطان شرح داد.
سلطان مسعود به او گفت: «همين الان برو و به اين دو نفر
ص: 75
در هر جا كه هستند حمله كن و آنها را بگير و به دار بزن. اگر اين كار را نكني، خودت را به دار خواهم زد.» امير ايلدگز نيز مهر سلطان را گرفت و خارج شد. به سر وقت پسر وزير رفت و او را نيافت. ولي كساني را كه در خانه‌اش بودند دستگير كرد.
بعد به ابن قاورت حمله برد و او را گرفت و به دار آويخت.
صبح كه مردم از خواب برخاستند و از جريان آگاه شدند پسر وزير گريخت.
موضوع قلع و قمع دزدان ميان اهالي شايع گرديد و ابن قاورت را نيز به دار آويخته ديدند. بدين جهة اكثر دزدان و ولگردان فرار كردند.
ايلدگز آن عده را كه نتوانسته بودند بگريزند دستگير كرد و مردم را از شرشان آسوده ساخت.

محاصره خوارزم بوسيله سلطان سنجر و صلح او با خوارزمشاه‌

ما ضمن وقايع سال 532 رفتن سلطان سنجر به خوارزم و دست يافتن او بر آن سرزمين را ذكر كرديم.
همچنين گفتيم كه خوارزمشاه بعد به خوارزم بازگشت و آن را گرفت؛ و شرح داديم كه پس از اين واقعه در خراسان چه- كارهائي كرد.
در اين سال سلطان سنجر بار ديگر رهسپار خوارزم گرديد.
خوارزمشاه لشگريان خود را گرد آورد. ولي در شهر متحصن شد و براي جنگ بيرون نيامد زيرا مي‌دانست كه زورش به سنجر
ص: 76
نمي‌رسد.
دو لشكر در پشت ديوار شهر با هم زد و خورد مي‌كردند.
اتفاقا يكي از آن روزها اميري از اميران سنجر موسوم به سنقر از سمت مشرق خوارزم به شهر هجوم برد و داخل شهر شد.
امير ديگري به نام مثقال تاجي نيز از سوي غرب شهر وارد گرديد و ديگر چيزي باقي نماند بود جز يك فشار سخت كه شهر به تصرف در آيد.
ولي امير مثقال روي حسادت با امير سنقر از شهر روي گرداند و اتسز خوارزمشاه نيز بر او زورآور شد و از شهر بيرونش كرد.
امير سنقر تنها ماند و در حفظ موضع و موقع خويش كوشيد.
اما سلطان سنجر با در نظر گرفتن نيروي شهر و امتناع اتسز خوارزمشاه از تسليم، بر آن شد كه به مرو باز گردد.
چاره‌اي نبود جز اينكه روي قرار و قاعده‌اي ميان سلطان سنجر و اتسز خوارزمشاه ترتيب صلح داده شود.
تصادفا خوارزمشاه رسولي را به خدمت سلطان سنجر گسيل داشت و مبلغي پيشكش كرد و اطاعت خدمت خود را اظهار نمود و فرمانبرداري پيشين خود را از سر گرفت.
سنجر هدايا و پيشنهادهاي او را پذيرفت و با هم صلح كردند.
آنگاه سنجر به مرو بازگشت و خوارزمشاه در خوارزم ماند.

برخي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، اتابك عماد الدين زنگي قشوني به شهر عانه، از توابع فرات، فرستاد و آنجا را تصرف كرد.
در اين سال، در ماه محرم، ابو البركات عبد الوهاب بن مبارك بن احمد انباطي حافظ در گذشت.
ص: 77
فوت او در بغداد اتفاق افتاد.
او بسال 462 به دنيا آمده بود.
در اين سال ابو الفتوح محمد بن فضل بن محمد اسفرايني واعظ از دار زندگاني رخت بربست.
او از مردم اسفراين خراسان بود. مدتي در بغداد زيست و موعظه كرد.
بعد به خراسان رفت و در بسطام در گذشت.
او يك پيشواي روحاني فاضل و نيكوكار بود.
ميان او و علي غزنوي رقابت و همچشمي وجود داشت. و پس از درگذشت او غزنوي در بغداد به مجلس سوگواري وي حاضر شد و گريه بسيار كرد.
يكي از ياران ابو الفتوح محمد كه چنين ديد به غزنوي- حرف‌هاي زننده و نيشداري زد.
وقتي غزنوي از آن مجلس برخاست يكي از شاگردانش ملامتش كرد كه چرا در آن مجلس عزا حضور يافته و آنقدر گريه كرده است. و به او گفت: «تو از اين مرد كناره مي‌گرفتي و با او ميانه خوبي نداشتي، وقتي مرد به عزاي او نشستي و اين همه اشك ريختي و اندوه نشان دادي؟» جواب داد: «من به حال خود گريه مي‌كردم. چون هميشه مرا با او نام مي‌بردند و مي‌گفتند فلاني و فلاني. اكنون كسي كه همانند خود را از دست داده يقين كرده كه زمان رفتن خودش نيز فرا رسيده است.» و اين اشعار را خواند:
ص: 78 ذهب المبرد و انقضت ايامه‌و سينقضي بعد المبرد ثعلب
بيت من الاداب اصبح نصفه‌خربا و باق نصفه فسيخرب
فتزودوا من ثعلب فبمثل ماشرب المبرد عن قليل يشرب
اوصيكم ان تكتبوا انفاسه‌ان كانت الانفاس مما يكتب (يعني: مبرد رفت و روزگار او سپري شد. ثعلب نيز پس از مبرد خواهد رفت [ (1)]
______________________________
[ (1)]- ابو العباس ثعلب و ابو العباس مبرد دو تن از علماء نحو و منطق بودند كه همزمان با يك ديگر مي‌زيستند.
ابو العباس مبرد به سال 211 تولد و بسال 285 وفات يافت. ولي ثعلب كه در سال 200 بجهان آمده بود چند سال ديرتر از او زيست و بسال 292 از جهان رفت.
اين دو تن با يك ديگر رقابت، و تقريبا دشمني داشتند.
از جمله تاليفات مبرد كتابي به نام «الكامل» است كه شامل منتخباتي از شعر و نثر است و در آن، سخنان مبهم و پيچيده را شرح و تفسير نوشته است.
ثعلب نيز در زبان و ادبيات و اشعار قديم عرب شهرت داشته و قريب بيست و دو كتاب نوشته كه «الفصيح» و «قواعد الشعر» از آن جمله است.
مبرد در بصره سر آمد اقران خود شمرده مي‌شد همچنانكه ثعلب در كوفه پيشوائي داشت.
(از اعلام المنجد)
ص: 79
نيمي از خانه دانش و ادب ويران گرديد و نيمه ديگرش نيز بزودي ويران خواهد شد.
از خرمن دانش ثعلب خوشه بچينيد و توشه برگيريد چون او هم از همان چشمه‌اي كه مبرد نوشيده، قريبا خواهد نوشيد.
شما را اندرز مي‌دهم كه حساب نفس‌هاي او را داشته باشيد و هر گاه كه دم به سخن بر مي‌آورد يادداشت كنيد. اگر چه دم‌ها قابل يادداشت نيستند.) درين سال، وزير شرف الدين علي بن طراد زينبي كه از وزارت خليفه عباسي معزول شده بود، در ماه رمضان، درگذشت.
جسد او در خانه‌اش، در باب الازج مدفون شد. بعد به حربيه منتقل گرديد.
در اين سال ابو القاسم محمود بن عمر زمخشري نحوي مفسر از دار جهان رخت بربست.
زمخشر يكي از قريه‌هاي خوارزم است.
ص: 80

539 وقايع سال پانصد و سي و نهم هجري قمري‌

فتح شهر رها و ساير شهرهاي جزيره كه در دست فرنگيان بود

در اين سال، در ششم جمادي الاخر، اتابك عماد الدين زنگي بن آقسنقر شهر رها را از دست فرنگيان گرفت.
غير از آن، چند قلعه از قلعه‌هاي آنان را هم كه در جزيره ابن عمر قرار داشت به تصرف خويش در آورد. چون زيان اين قلعه‌ها سراسر شهرهاي جزيره را گرفته و شر و فسادشان همه جا دويده بود.
غارتگري‌هاي ساكنان آن قلعه‌ها مردم دور و نزديك را به زحمت انداخته و تا نصيبين و آمد و راس عين ورقه رسيده بود.
آنها در آن سرزمين از نزديك ماردين تا فرات، بر شهرهايي مثل رها و سروج و بيره، و سن ابن عطير، و حملين، و موزر و قرادي و غيره تسلط داشتند.
اين نواحي و ساير نقاط غرب فرات در اختيار جوسلين بود كه
ص: 81
پيشواي سرداران و سپاهيان فرنگ و مردي صاحب راي به شمار مي‌رفت زيرا در دليري و حيله‌گري بي‌مانند بود.
اتابك عماد الدين زنگي به خوبي مي‌دانست كه هر گاه در صدد محاصره شهر رها بر آيد گروهي از سپاهيان فرنگي در آنجا گرد خواهند آمد و از پيشروي و دست اندازي او به شهر ممانعت خواهند كرد. بنابر اين تصرف شهر بعلت استواري و استحكامي كه دارد براي وي دشوار خواهد شد.
بدين جهة خود را در ديار بكر سرگرم ساخت تا فرنگيان گمان برند كه او فراغتي ندارد تا به فكر تصرف شهرهاي ايشان بيفتد.
وقتي فرنگيان ديدند اتابك عماد الدين نمي‌تواند ملوك ارتقيه و ساير ملوك ديار بكر را كه در آنجا مشغول زد و خورد با ايشان بود، ترك كند. از بابت او خاطرشان آسوده شد.
در نتيجه جوسلين از شهر رها كناره گرفت و دور شد و از رود فرات گذشت و به سوي شهرهاي غربي رفت.
در اين وقت جاسوسان اتابك عماد الدين زنگي رفتن وي را به اتابك اطلاع دادند.
اتابك دستور داد ميان افراد قشون جار بزنند كه خود را براي حركت آماده كنند و فردا هيچكس نبايد از شهر رها عقب مانده باشد.
تمام سرداران در اطراف وي جمع شدند.
آنگاه گفت: طعام بياوريد.
و وقتي غذا حاضر شد گفت: «در خوردن اين غذا هيچكس نبايد با من همسفره شود مگر كسي كه فردا با من دم دروازه شهر رها در جنگ و ستيز برابري كند.» چون همه از پيشروي و دليري او در جنگ آگاهي داشتند و مي‌دانستند كه كسي نمي‌تواند با او در ميدان نبرد برابري كند، هيچكس پيش نرفت جز يك سردار و يك جوان كه شناخته نمي‌شد.
ص: 82
آن سردار از اين جوان پرسيد: «تو در اين جا چه ميكني؟» اما اتابك زنگي گفت: «بگذار بماند. بخدا من در چهره او مي‌بينم كه در جنگ از من عقب نخواهد ماند.» آنگاه با سپاهيان خود حركت كرد و به شهر رها رسيد.
او نخستين كسي بود كه به فرنگيان حمله كرد و همان نوجوان با او در اين حمله همراهي مي‌نمود.
يكي از سواران فرنگي به اتابك زنگي حمله برد و ميخواست او را از ميان بردارد ولي همان امير سر راه بر او گرفت و با يك ضربه نيزه او را به قتل رساند.
بدين ترتيب اتابك شهيد جان بسلامت برد و نزديك شهر فرود آمد و بيست و هشت روز جنگ كرد.
چند بار به بالا رفتن از ديوار شهر مبادرت جست و نقب زنان را فرمود تا پاي ديوار شهر نقب زدند و در پيكار پافشاري بسيار نشان داد چون مي‌ترسيد اگر تعلل ورزد فرنگيان ساير نواحي اجتماع كنند و بر او هجوم برند و شهر را از چنگش بيرون آورند.
سرانجام آن قسمت از بدنه شهر كه پاي ديوارش نقب زده بودند سقوط كرد و مهاجمان شهر را با قهر و غلبه به تصرف در آوردند.
بعد هم قلعه شهر را محاصره كردند و آن را نيز گشودند.
سپس به يغماگري و تاراج اموال و اسير كردن زنان و فرزندان و كشتن مردان شهر پرداختند.
ولي اتابك عماد الدين زنگي وقتي شهر را ديد، آنرا پسنديد و از آن خوشش آمد و ويران كردن چنان شهري را خلاف مصلحت و سياست دانست.
لذا به دستور او ميان افراد قشون جار زدند و به سپاهيان امر كردند كه مردان و زنان و فرزنداني را كه اسير نموده‌اند به خانه‌هاي خود باز گردانند و اموالي را هم كه از آنان به غنيمت گرفته‌اند عودت دهند.
ص: 83
بر اثر اين دستور تمام اموالي كه از مردم شهر گرفته شده بود به آنان مسترد شد. فقط مقدار كمي از آن اموال به دستشان نرسيد آنهم اموالي بود كه بعضي از سپاهيان گرفته و از قشون بيرون رفته بودند.
اتابك عماد الدين زنگي بدين تدبير شهر را به حال نخستين خود برگرداند و قشوني را به نگهباني آن گماشت.
بعد شهر سروج و ساير سرزمين‌هائي را كه در شرق فرات به دست فرنگيان بود وادار به تسليم كرد و گرفت. به استثناي بيره [ (1)] كه بسيار بلند و استوار بود و بر كرانه رود فرات قرار داشت.
اتابك عماد الدين زنگي بدانجا رفت و آنجا را محاصره كرد.
______________________________
[ (1)]- بيره‌جك (مركب از بيره عربي بعلاوه جك، ادات تصغير تركي) نام شهري است در جزيره، واقع در سمت چپ رود فرات.
عامه آن را «بله‌جك» خوانند. و بنا به گفته «ساخاو» مردم حلب آنرا «باراجيك» گويند و معني اين كلمه قلعه كوچك است.
از همين منطقه است كه رودخانه فرات دره‌ها و كوه‌هاي صعب العبور را گذرانده وارد دشت شام مي‌گردد.
شهر بيره‌جك، بر روي خرابه‌هاي شهر قديم مركز آراميان، به نام «برسپ» بنا گرديده و اين شهر در قرن نهم قبل از ميلاد داراي موقعي ممتاز بوده است.
نام بيره را مورخان سرياني مانند مورخان عرب بجاي «بيرثا» به كار برده‌اند و ذكر اين نام در تاريخ از دوران جنگ‌هاي صليبي متداول گشته است.
چه «بيلدوين» حاكم شهر رها آن را تصرف نموده و حدود نيم قرن تحت تصرف اروپائيان بوده است.
در سال 539 هجري قمري (1144 ميلادي) بر سر دفاع ازين قلعه در برابر بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 84
در بيره خواربار و آذوقه و نفرات و مهمات جنگي را افزايش داده بودند.
اتابك زنگي مدتي آنجا را در حلقه محاصره نگه داشت تا وقتي كه از تصرف آن دست كشيد و رفت به نحوي كه ما اگر خداوند بزرگ بخواهد در جاي خود ذكر خواهيم كرد.
حكايت كرده‌اند كه يكي از علماء انساب و تواريخ گفته است:
فرمانرواي جزيره صقليه (سيسيل) عده‌اي از لشكريان خود را به طرابلس غرب و ساير نقاط آن نواحي فرستاده بود.
اين عده در آن حدود دست به قتل و غارت گذاردند.
در صقليه يكي از علماء مسلمين مي‌زيست كه اهل زهد و پرهيز
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
حمله‌هاي سپاهيان زنگي حاكم موصل رشادت‌ها نشان داد.
اما مردم شهر از ترس زنگي موصلي خود را تسليم «ماردين ارتقي» نمودند و از آن زمان تحت تصرف مسلمانان در آمد.
بيره در حمله مغول يكي از قلعه‌هاي استوار و پايدار اسلامي در برابر حملات دشمن بوده است.
نام بيره در مؤلفات جغرافي‌نويسان متقدم نيامده مگر در نيمه قرن سيزدهم ميلادي كه امثال ابو الفداء و دمشقي و خليل ظاهري و در مراصد الاطلاع از آن ذكري به ميان آورده‌اند.
اما نام تركي آن يعني بيره‌جك هنگامي متداول گشت كه سرزمين شام بدست عثماني‌ها افتاد.
نخستين جهانگردي كه نام بيره‌جك را برده است نيبور (1766 ميلادي) بوده است.
اما جهانگردان قبل از وي آن را «بر» يا «بير» مي‌گفتند و سبب شهرت بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 85
بود و فرمانرواي صقليه او را اكرام و احترام مي‌كرد، به گفتارش گوش مي‌داد و به سخنش استناد مي‌نمود و او را بر كشيشان و رهبانان مقدم مي‌داشت. بهمين جهة بود كه مردم صقليه مي‌گفتند او مسلمان شده است.
يك روز فرمانرواي صقليه در تالار پذيرائي خود كه مشرف بر دريا قرار داشت نشسته بود كه كشتي كوچكي رسيد و به او خبر داد كه لشكريانش داخل شهرهاي اسلامي شده و بر مسلمانان غلبه يافته و آنان را كشته و اموالشان را به غنيمت برده‌اند.
در اين وقت آن عالم پرهيزگار مسلمان در گوشه‌اي نشسته و در خود فرو رفته بود و چرت مي‌زد.
فرمانرواي صقليه ازو پرسيد، «فلاني، نمي‌شنوي كه چه مي‌گويند؟» جواب داد: «نه.» گفت: «آنها چنين خبرهائي مي‌دهند. محمد، پيغمبر شما كجا بود كه از طرف شهرها و مردمش بر مسيحيان غلبه كند؟» جواب داد: «ولي او بر آنان غلبه كرد.» آنگاه به فتح شهر رها گواهي داد و گفت: «الان مسلمانان
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل بيره‌جك در تاريخ جنگ‌هاي اخير همانا شكستي بوده است كه تركها در سال 1839 ميلادي در جنگ با مصر دچار آن گرديدند.
شهر بيره‌جك را ديواري مخروبه احاطه كرده است كه آنرا قاپتباي در سال 887 هجري برابر 1482 ميلادي بنا كرد و چهار برج شهر را ديده‌باني مي‌نمايد.
شهر بيره‌جك داراي آثار باستاني از ادوار مختلف مي‌باشد- از دائرة- المعارف اسلامي.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 86
آنجا را فتح كرده‌اند.» فرنگياني كه در آن جا بودند به حرف او خنديدند.
پادشاه صقليه گفت: «نخنديد. به خدا قسم كه او جز راست نمي‌گويد.» چند روز بعد خبر فتح شهر رها را فرنگيان شام به صقليه رساندند.
گروهي از مردم ديندار و پرهيزگار براي من (يعني ابن اثير) حكايت كرده‌اند كه مردي نيكوكار اتابك شهيد را در خواب ديد و از او پرسيد: «خداوند با تو چه كرد؟» گفت: «به خاطر فتح شهر رها از گناهان من درگذشت.»

كشته شدن نصير الدين جقر و رسيدن زين الدين علي كوچك به حكومت موصل‌

در اين سال نصير الدين جقر در ماه ذي القعده به قتل رسيد.
او از طرف اتابك عماد الدين زنگي در موصل و تمام توابع آن كه در شرق فرات قرار داشت نيابت مي‌كرد.
علت كشته شدن او آن بود كه ملك الب ارسلان معروف به «خفاجي»، پسر سلطان محمود، در نزد اتابك شهيد بسر مي‌برد.
اتابك در نظر خلفاء و سلطان مسعود و فرماندهان اطراف اين طور وانمود مي‌كرد كه آن شهرها تعلق به ملك الب ارسلان دارد و او از طرف وي در آن شهرها نيابت مي‌كند و منتظر در گذشت سلطان مسعود است تا خطبه سلطنت را به نام ملك الب ارسلان بخواند
ص: 87
و شهرها را به اسم او تصرف كند.
در اين سال ملك الب ارسلان در موصل اقامت داشت و امير نصير الدين جقر هم هر روز پيش او مي‌رفت تا اگر كاري داشته باشد انجام دهد.
بعضي از مفسران زير پاي ملك الب ارسلان نشستند و به او گفتند:
«اگر نصير الدين را بكشي و از ميان برداري بر موصل و ساير شهرهاي آن تسلط خواهي يافت و براي اتابك عماد الدين زنگي حتي يك سوار هم باقي نخواهد ماند.» اين پيشنهاد مورد پسند او واقع شد و آن حرف‌ها را باور كرد.
در نتيجه، وقتي امير نصير الدين بر او وارد شد، لشكريان اتابك و مملوكان او كه نزدش بودند به نصير الدين حمله بردند و او را كشتند و سرش را ميان يارانش انداختند به گمان اينكه آنها وقتي سردار خود را كشته ببينند پراكنده خواهند شد. آن وقت ملك الب- ارسلان خروج خواهد كرد و شهرها را خواهد گرفت.
ولي كار بر خلاف تصور آنها بود.
ياران امير نصير الدين و ياران اتابك زنگي كه در خدمت نصير الدين بودند وقتي سر او را ديدند به هيجان آمدند و با تمام كساني كه در اقامتگاه ملك الب ارسلان بودند به جنگ پرداختند.
گروه انبوهي از مردم نيز گرد آمدند و به پشتباني از آنان برخاستند.
دولت اتابك عماد الدين زنگي نيز پر بود از مردان كار آمد و دورانديش و با تجربه. بدين جهة قاضي تاج الدين يحيي بن شهرزوري پيش ملك الب ارسلان رفت و او هم خدعه ديگري در كار وي كرد و وقتي او را نگران و لرزان ديد به وي گفت: «اي سرور من، براي چه به خاطر اين سگ اوقات خود را تلخ كرده‌اي؟ او و استاد او مملوكان تو هستند. خدا را شكر كه بوسيله تو ما را از شر او و صاحبش راحت
ص: 88
كرد. حالا چرا در كنج اين خانه نشسته‌اي؟ برخيز و براي بالا رفتن از قلعه و گرفتن اموال و سلاح و گرد آوري قشون و تصرف شهر خود را آماده كن. چون بعد از موصل ديگر در شهرها مانعي پيش راه نخواهي داشت.» ملك الب ارسلان هم برخاست و سوار شد و به سوي قلعه رفت.
وقتي نزديك قلعه رسيد، رئيس قلعه و قراولان خواستند كه با وي نبرد كنند ولي تاج الدين پيش رفت و به آنان گفت: «در را باز كنيد و او را تحويل بگيريد و با او هر كاري كه دلتان مي‌خواهد بكنيد.» آنها در را باز كردند. ملك الب ارسلان و قاضي وارد شدند.
كساني هم كه در قتل امير نصير الدين دست داشتند همراهشان بودند.
همينكه داخل شدند، همه را گرفتند و به زندان انداختند.
قاضي تاج الدين پس از اتمام كار آنان از قلعه فرود آمد.
خبر اين قضايا هنگامي به گوش اتابك عماد الدين رسيد كه سر گرم محاصره قلعه بيره بود و چيزي نمانده بود كه آن را تصرف كند.
به شنيدن اين خبر ترسيد كه مبادا پس از قتل امير نصير الدين جقر در ميان شهرهاي شرقي اختلاف بيفتد.
بدين جهة از محاصره بيره دست كشيد و زين الدين علي بن بكتكين را والي مناطقي ساخت كه قبلا امير نصير الدين والي آنها بود.
و او را به قلعه موصل اعزام داشت.

پاره‌اي ديگر از رويدادها

در اين سال سلطان مسعود وزير خود، بروجردي، را دستگير كرد و پس از او وزارت خود را به مرزبان بن عبيد اللّه بن نصر اصفهاني داد.
ص: 89
آنگاه بروجردي را تسليم او نمود.
مرزبان اموال بروجردي را ضبط كرد. و بروجردي در حالي دار فاني را وداع گفت كه تحت توقيف بود.
در اين سال، اتابك عماد الدين زنگي پس از دست يابي به شهر رها سرگرم محاصره قلعه بيره شد كه در شرق فرات به فرنگيان تعلق داشت.
اين قلعه از بلندترين دژها شمرده مي‌شد.
اتابك پس از محاصره قلعه كار را بر اهالي آن سخت گرفت و چيزي نمانده بود كه آن را فتح كند.
ولي وقتي خبر كشته شدن نصير الدين نايب خود در موصل را شنيد، از آن جا رفت و نايب ديگري به موصل فرستاد و خود منتظر خبرهاي بعدي ماند.
فرنگياني كه در بيره بودند ترسيدند كه اتابك عماد الدين زنگي مجددا به سوي ايشان باز گردد. و چون شديدا از او بيمناك بودند رسولي را به حضور نجم الدين، فرمانرواي ماردين فرستادند و قلعه را تسليم او كردند.
بدين ترتيب مسلمانان بر قلعه دست يافتند.
در اين سال ناوگان فرنگيان از جزيره صقليه (سيسيل) به كرانه افريقيه و مغرب اقصي رفتند و شهر برشك را به تصرف در آوردند و مردانش را كشتند و زنان و فرزندانشان اسير كردند و به صقليه بردند و در آنجا به مسلمانان فروختند.
ص: 90
در اين سال تاشفين بن علي بن يوسف، فرمانرواي مراكش، از دار جهان رخت بر بست.
او متجاوز از چهار سال فرمانروائي كرده بود.
پس از او برادرش زمام فرمانروائي را در دست گرفت. و كار نقابداران رو به ضعف نهاد و عبد المؤمن قوت يافت همچنانكه ما ضمن وقايع سال 514 هجري قمري اين موضوع را ذكر كرديم.
درين سال، ستاره بزرگي در آسمان آشكار شد كه از سوي شرق دنباله‌اي داشت.
اين ستاره تا نيمه ذي القعده پديدار بود. بعد ناپديد شد. سپس از سوي غرب طلوع كرد.
برخي مي‌گفتند اين همان ستاره است و برخي ديگر مي‌گفتند اين غير از اوست.
در اين سال ميان امير هاشم بن فليتة بن قاسم علوي حسيني، امير مكه، و امير نظر خادم امير الحاج فتنه بزرگي برخاست.
در نتيجه، كسان امير هاشم حاجيان را در حاليكه در مسجد مشغول طواف و نماز بودند غارت كردند و وظائفي را كه نسبت به مسلمانان و برادران ديني خود داشتند، بجا نياوردند.
در اين سال، در ماه ذي الحجه عبد الله احمد بن محمد بن عبد الله بن حمدويه ابو المعالي مروزي در مرو در گذشت.
او مسافرت بسيار كرده و احاديث بسيار شنيده بود.
كاروانسرائي در مرو ساخت و كتاب‌هاي بسيار وقف آن كرد.
ص: 91
هميشه از بينوايان دستگيري مي‌كرد و به پرستش خداوند مي‌پرداخت.
در اين سال محمد بن عبد الملك بن حسن بن ابراهيم بن خيرون ابو منصور مقري در گذشت.
او در ماه رجب سال 454 هجري قمري بدنيا آمده بود.
آخرين كسي بود كه اجازه روايت حديث از جوهري داشت.
درگذشت او نيز در ماه رجب اتفاق افتاد.
درين سال، در ماه ذي الحجه، ابو منصور سعيد بن محمد بن عمر، معروف به «ابن رزاز» در گذشت.
او در مدرسه نظاميه بغداد تدريس مي‌كرد.
در سال 462 هجري به دنيا آمده و در نزد غزالي و شامي به فرا گرفتن فقه پرداخته بود.
جسد او در آرامگاه شيخ ابو اسحاق مدفون گرديد.
ص: 92

540 وقايع سال پانصد و چهلم هجري قمري‌

اتحاد امير بوزابه و عباس در جنگ با سلطان مسعود

در اين سال، امير بوزابه فرمانرواي فارس و خوزستان، با سپاه خود به سوي كاشان رهسپار گرديد.
ملك محمد پسر سلطان محمود سلجوقي نيز همراه او بود.
ملك سليمانشاه پسر سلطان محمد سلجوقي هم به آنان پيوست.
امير بوزابه و امير عباس، فرمانرواي ري، با يك ديگر در خروج از زير فرمان مسعود اتفاق كردند و بسياري از شهرهاي او را گرفتند.
اين خبر به گوش سلطان مسعود رسيد كه در بغداد اقامت داشت و امير عبد الرحمن طغايرك با او بود.
عبد الرحمن طغايرك امير حاجب او بود و در دولت او حكم مي‌راند و نفوذ داشت.
او به امير بوزابه و دار و دسته وي متمايل بود.
ص: 93
سلطان مسعود در ماه رمضان آماده حركت از بغداد گرديد.
در همان اوقات امير مهلهل و امير نظر و جماعتي از غلامان بهروز به بغداد وارد شدند.
سلطان مسعود در حاليكه عبد الرحمن طغايرك نيز همراهش بود، از بغداد رفت.
دو لشكر بهم نزديك شدند و جز جنگ كار ديگري باقي نمانده بود كه ملك سليمانشاه به برادر خود سلطان مسعود پيوست.
امير عبد الرحمن طغايرك كه باطنا با مخالفان سلطان مسعود همدست بود شرايط صلح را طوري ترتيب داد كه آنان مي‌خواستند.
در نتيجه، آذربايجان و ارانيه در اختيار عبد الرحمن قرار گرفت و آنها نيز به ساير شهرهايي كه در دستش بود اضافه شد.
ابو الفتح بن دارست كه وزير امير بوزابه بود به وزارت سلطان مسعود منصوب گرديد.
سلطان مسعود بدين ترتيب تحت كنترل و محروميت قرار گرفت.
ارسلان بن بلنكري، معروف به «خاص بك» را هم كه ملازم سلطان مسعود و تربيت او بود، ازو جدا كردند. و او براي حفظ جان خود ناچار شد كه به خدمت عبد الرحمن طغايرك در آيد.
بدين قرار گروهي به خدمت سلطان مسعود در آمدند كه فقط در صورت ظاهر خدمتگزار او بودند نه در معني.
خداوند حقيقت امر را بهتر مي‌داند.
ص: 94

تسلط علي بن دبيس بن صدقه بر حله‌

در اين سال علي بن دبيس بن صدقه گريخت و به حله رفت و آن جا را به تصرف خويش در آورد.
علتش آن بود كه وقتي سلطان مسعود مي‌خواست از بغداد برود، امير مهلهل به او توصيه كرد كه علي بن دبيس را در قلعه تكريت زنداني كند.
علي ازين موضوع آگاه شد و با عده‌اي اندك كه در حدود پانزده تن بودند، فرار كرد.
او به ازيز رفت و افراد قبيله بني اسد و غيره را گرد آورد و با آنان رهسپار حله گرديد.
در حله برادرش محمد بن دبيس تسلط داشت.
محمد به زد و خورد با او پرداخت و در اين جنگ شكست خورد و گريخت و علي حله را تصرف كرد.
سلطان مسعود از اول در مورد كار او سهل انگاري نشان داد و آن را به چيزي نشمرد.
بدين جهة علي كارش بالا گرفت و گروهي از غلامان خودش و غلامان پدرش و افراد خانواده و لشكريانش بدو ملحق گرديدند و تعداد كسان او رو به فزوني نهاد.
امير مهلهل كه كار را چنين ديد با قشوني كه در بغداد داشت به سركوبي او شتافت ولي در جنگي كه با او كرد مغلوب شد و گريزان به بغداد بازگشت.
مردم حله نسبت به علي بن دبيس علاقه و تعصبي داشتند. وقتي مهلهل با بعضي از يارانش سوار اسب شد، فرياد مي‌زدند: «يا علي، او را بخور!» و آنقدر اين داد و فريادها زياد شد كه مهلهل را از
ص: 95
سواري بازداشت.
علي پس از تسلط بر حله به سرزمين‌هائي كه در اختيار اميران بود دست دراز كرد.
شحنه بغداد و ساير كساني كه در آن شهر مي‌زيستند از دستش دچار بيم و هراس شدند.
لذا خليفه عباسي گروهي را گرد آورد و بر ديوار بغداد گماشت كه آنرا حفظ و حراست كنند.
نامه‌اي نيز به علي بن دبيس نگاشت.
علي پاسخ داد: «كه من بنده‌اي فرمانبردار هستم و به آنچه دستور بدهيد عمل مي‌كنم.» به رسيدن اين جواب مردم آرام يافتند.
بعد از اين واقعه نيز خبر رسيد كه سلطان مسعود دشمنان خود را از اطراف خود پراكنده ساخته است. اين خبر نيز به آرامش مردم افزود.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، امير قايماز ارجواني دوست امير نظر كه امير الحاج بود، مردم را به حج برد.
امير نظر از اين كار خودداري كرد و بهانه‌اش آن بود كه ضمن شكست و عقب‌نشيني از حله، ساز و برگ وي به غارت رفته است، همچنين ميان او و امير مكه زد و خوردي روي داده كه سفر حج را براي او غير ممكن ساخته است.
ص: 96
در اين سال خليفه عباسي از ابو طالب، برادر خود، رفتاري ديد كه از آن خوشش نيامد.
بدين جهة نسبت به او سخت گرفت و او را از نظر انداخت.
نسبت به ساير خويشاوندان خود نيز طريق احتياط پيش گرفت.
در اين سال فرنگيان، كه خدا لعنتشان كند، شهر شنترين، و باجه، و ماردة و اشنونة و ساير قلعه‌هاي مجاور آن از شهرهاي اندلس را به تصرف خويش در آوردند.
اين شهرها در دست مسلمانان بود و چون ميانشان اختلاف و پراكندگي روي داد، دشمن به طمع تصرف آنها افتاد و آنها را گرفت. و نيروئي يافت كه توانائي وي بسيار شد و يقين كرد كه ساير شهرهاي اسلامي را نيز در اندلس تسخير خواهد نمود.
ولي خداوند نقشه‌هاي او را نقش بر آب ساخت. و كار به- نحوي انجام يافت كه ما در جاي خود ذكر خواهيم كرد.
در اين سال ناوگان فرنگيان از صقليه حركت كردند و جزيره قرقنه را در افريقيه گشودند و مردان جزيره را كشتند و زنان و فرزندانشان را اسير ساختند.
امير حسن، فرمانرواي افريقيه، رسولي را به خدمت رجار پادشاه صقليه فرستاد و پيمان‌هاي فيما بين را يادآوري كرد.
رجار متعذر به اين عذر شد كه آنها از وي اطاعت نمي‌كردند.
ص: 97
در اين سال مجاهد الدين بهروز غياثي در گذشت.
او سي و اندي سال در عراق حاكم بود.
هم چنين، يرنقش زكوي فرمانرواي اصفهان از دار دنيا رفت.
او نيز چندي سمت شحنگي عراق را داشت.
در آغاز خادم ارمني يكي از بازرگانان بود.
در اين سال، هم چنين، امير ايلدگز شحنه بغداد در گذشت.
در اين سال، شيخ ابو منصور موهوب بن احمد بن خضر جواليقي لغوي دار جهان را بدرود گفت.
او در ماه ذي الحجه سال 465 هجري به دنيا آمده و علم لغت را از ابو زكرياء تبريزي فرا گرفته بود. و امير المؤمنين، المقتفي بامر الله، خليفه عباسي را رهبري مي‌كرد.
در اين سال احمد بن محمد بن حسن بن علي بن احمد بن سليمان ابو سعيد بن ابو الفضل اصفهاني در گذشت.
او بسال 463 هجري تولد يافته بود.
حديث بسيار روايت مي‌كرد، به سيرت گذشتگان بود. از سنت نيز پيروي بسيار مي‌كرد. خداوند بيامرزدش.
ص: 98

541 وقايع سال پانصد و چهل و يكم هجري قمري‌

دست يافتن فرنگيان بر طرابلس غرب‌

در اين، سال فرنگيان، كه خدا لعنتشان كند، طرابلس غرب را تصرف كردند.
علت اين واقعه آن بود كه رجار فرمانرواي صقليه ناوگان بسياري را مجهز كرد و به طرابلس فرستاد.
لشكريان او در روز سوم محرم از جانب دريا و خشكي آن شهر را در حلقه محاصره گرفتند.
مردم شهر بر آنان خروج كردند و به جنگ پرداختند. جنگ ميان آنان سه روز ادامه يافت.
در روز سوم فرنگيان از داخل شهر فرياد و هياهوي بسيار شنيدند و پشت ديوارهاي شهر نيز از مردان جنگي خالي شد.
اين بدان سبب بود كه مردم طرابلس چند روز پيش از رسيدن فرنگيان با يك ديگر اختلاف پيدا كرده بودند.
ص: 99
طايفه‌اي از آنان بني مطروح را بيرون كرده و مردي از نقابداران را كه عده‌اي هواخواه داشت و مي‌خواست به حج برود پيشواي خود ساخته و زمام امور خود را به دستش داده بودند.
وقتي فرنگيان در آن جا فرود آمدند طايفه ديگري از اهالي بني- مطروح را كه از شهر اخراج شده بودند، به شهر باز گرداندند.
در نتيجه، ميان آن دو طائفه جنگ و زد و خورد در گرفت. و ديوارهاي شهر از نگهبانان و مردان جنگي خالي شد.
فرنگيان نيز از فرصت استفاده كردند و نردبان‌هائي بر ديوارهاي شهر گذاشتند و بالا رفتند و جنگ سختي كردند و به زور شمشير شهر را به تصرف خود در آوردند.
آنگاه خون مردان را ريختند و زنان و فرزندانشان را اسير كردند. هر كس كه مي‌توانست، گريخت و به بربرها و اعراب پناه برد.
فرنگيان، بعد، ميان توده مردم جار زدند و همه را به جان امان دادند. لذا هر كس كه گريخته بود اطمينان خاطري يافت و بازگشت.
فرنگيان مدت شش ماه در طرابلس غرب ماندند و ديوارهاي شهر را استوار ساختند و خندق آن را حفر كردند.
وقتي مي‌خواستند بر گردند، گروگان‌هاي مردم را گرفتند، بني مطروح و آن نقابدار را نيز با خود بردند.
بعد گروگان‌هاي اهالي را باز گرداندند و مردي از بني مطروح را نيز والي شهر ساختند و فقط گروگان‌هاي او را پيش خود نگه داشتند.
بدين ترتيب امور طرابلس غرب نظم و نسق يافت و مردم صقليه و روم به سفر به آن شهر پرداختند.
لذا شهر به سرعت آباد شد و وضعش بهبود يافت.
ص: 100

محاصره قلعه‌هاي جعبر و فنك بوسيله اتابك عماد الدين زنگي‌

در اين سال، اتابك عماد الدين زنگي رهسپار قلعه جعبر گرديد.
اين قلعه در دست سالم بن مالك عقيلي قرار داشت و سلطان ملكشاه، همچنانكه پيش ازين ياد كرديم، آن را به پدر او داده و حلب را از او گرفته بود.
اتابك زنگي قلعه را محاصره كرد و ضمن محاصره اين قلعه، قشوني را نيز به قلعه فنك فرستاد.
قلعه فنك نزديك جزيره ابن عمر بود و تا آنجا دو فرسخ فاصله داشت. لشكريان اتابك آنجا را نيز محاصره كردند.
درين زمان حكمران قلعه مذكور امير حسام الدين كردي بشنوي بود.
علت محاصره قلعه فنك نيز آن بود كه اتابك زنگي روي دور- انديشي و احتياطي كه داشت نمي‌خواست در ميان شهرهايش جائي وجود داشته باشد كه در اختيار خودش نباشد.
او شخصا نزديك قلعه جعبر، كه محاصره‌اش كرده بود، فرود آمد. و با مردم قلعه به جنگ پرداخت.
وقتي محاصره قلعه به طول انجاميد رسولي را به سوي سالم بن مالك، حكمران قلعه، گسيل داشت. امير حسان منبجي را نيز كه با سالم بن مالك دوستي داشت همراهش فرستاد تا درباره تسليم قلعه مذاكره كند. و گفت: «از طرف من تعهد كن كه چنانچه حاضر به تسليم قلعه شود اقطاع بسيار و مال فراوان به او داده خواهد شد. و گر نه به او بگو:
بخدا آنقدر اين جا مي‌مانم تا با قهر و غلبه اين قلعه را بگيرم. آن وقت
ص: 101
تو را هم باقي نخواهم گذاشت. و كيست كه ترا از دست من نجات دهد؟» امير حسان از قلعه بالا رفت و رسالت خود را ابلاغ كرد و آنچه را كه اتابك زنگي گفته بود، به سالم بن مالك حكمران قلعه وعده داد.
ولي سالم بن مالك از تسليم قلعه خودداري كرد.
حسان گفت: «درين صورت اتابك هم مي‌گويد: من بالاخره قلعه را خواهم گرفت. آن وقت كيست كه ترا از دست من نجات دهد؟» سالم در پاسخ گفت: «مرا كسي از دست او نجات خواهد داد كه ترا از دست امير بلك نجات داد.» حسان هم برگشت و خبر امتناع او را به اتابك رساند. چند روزي از ابلاغ اين خبر نگذشته بود كه اتابك زنگي به قتل رسيد.
قضيه امير حسان با امير بلك، برادرزاده ايلغازي از اين قرار بود كه حسان حكمراني قلعه منبج را بر عهده داشت. امير بلك آن قلعه را محاصره كرد و عرصه را بر او تنگ ساخت.
در يكي از روزها كه امير بلك سرگرم جنگ بود، تيري برو خورد كه معلوم نشد چه كسي آن را انداخته بود.
امير بلك از زخم اين تير كشته شد و امير حسان از محاصره نجات يافت همچنانكه ذكرش گذشت.
بدين جهة حرفي كه سالم بن مالك، حكمران قلعه جعبر، زد از حسن اتفاق درست در آمد.
پس از كشته شدن اتابك عماد الدين زنگي لشكرياني كه قلعه فنك را محاصره كرده بودند، از آن قلعه رفتند.
قلعه فنك تا امروز (يعني زمان حيات ابن اثير، اوائل قرن هفتم هجري) در دست فرزندان صاحب آن است. از آنان شنيدم كه مي‌گفتند سيصد سال است كه آن قلعه را در اختيار دارند، آنجا براي ايشان
ص: 102
محل مطلوبي شمرده مي‌شود و در حفظ آن وفاداري و تعصب نشان مي‌دهند. هر كس كه به آنجا برود و به آنان پناهنده شود، ازو دستگيري خواهند نمود و او را به هيچكس تسليم نخواهند كرد.

كشته شدن اتابك عماد الدين زنگي و شرحي درباره اخلاق و رفتار او

در اين سال، پنج روز از ماه ربيع الآخر گذشته بود كه اتابك عماد الدين زنگي بن آقسنقر، فرمانرواي موصل و شام كشته شد و شربت شهادت چشيد.
(به همين جهة به اتابك شهيد معروف شد.) او همچنان كه گفتيم در آن اوقات به محاصره قلعه جعبر پرداخته بود.
شب هنگام، گروهي از غلامانش او را ناجوانمردانه و خائنانه در خواب به قتل رساندند و به قلعه جعبر گريختند.
اهالي قلعه جعبر وقتي از كشته شدن اتابك آگاهي يافتند، فرياد زدند و قشون را خبردار كردند و شادماني خود را آشكار ساختند.
ياران اتابك شهيد به شنيدن آن خبر داخل خوابگاه او شدند و او را در حالي يافتند كه رمقي بيش نداشت.
پدر من (يعني ابن اثير) حكايت كرد كه يكي از خواص اتابك شهيد مي‌گفت: «من در حالي وارد خوابگاه او شدم كه هنوز زنده بود و وقتي مرا ديد گمان كرد كه مي‌خواهم او را بكشم. اين بود كه با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد كه به حالش رحمت
ص: 103
آورم. هيبت او مرا گرفت. پرسيدم: اي سرور من، چه كسي با تو چنين كرد؟ نتوانست جواب دهد. و در دم جان سپرد. خداوند بيامرزدش.» هم او مي‌گفت: «اتابك شهيد صورتي زيبا و گندمگون و چشماني نمكين داشت. موي سرش سپيد شده و عمرش از شصت سال گذشته بود.» وقتي پدرش كشته شد، همچنان كه پيش ازين ذكر كرديم، او كودكي خردسال بود.
جسد اتابك شهيد در رقه مدفون گرديد.
هيبت بسيار او لشكريان و رعاياي او را تحت تاثير قرار مي‌داد. در سياست چيره دست بود و نمي‌گذاشت كه هيچ توانائي بر ناتوان ظلم كند.
شهرها پيش از آن كه به تصرف او در آيند، در نتيجه جور بيداد و عوض شدن و نقل و انتقال پي در پي واليان و نزديكي با فرنگيان، همه ويران شده بودند.
اتابك آن شهرها را آباد كرد. و شهرها از مردم و سكنه پر شد.
پدر من حكايت مي‌كرد و مي‌گفت: «من موصل را ديدم كه قسمت اعظمش ويران بود به حدي كه انسان وقتي نزديك محله طبالان مي‌ايستاد، مسجد جامع عتيق و دار السلطان را ميديد كه ميان آنها زمين پهناوري بود و هيچ آبادي وجود نداشت. و كسي تا مسجد جامع نمي‌توانست برود مگر اينكه يكي او را حمايت كند.
ولي الآن مسجد جامع ميان آبادي هاست و در آن اماكن زمين خالي و بي‌مصرف نيست.
پدرم، هم چنين، براي من حكايت كرد كه: «اتابك عماد الدين
ص: 104
زنگي در زمستان به جزيره ابن عمر رسيد.
امير عز الدين دبيسي كه از بزرگان امراء او شمرده مي‌شد و شهر دقوقا از جمله اقطاع وي بود، داخل شهر گرديد و در خانه يك مرد يهودي فرود آمد.
يهودي به خدمت اتابك زنگي رفت و احوال خود را باز گفت و از او استمداد كرد.
اتابك زنگي به امير عز الدين دبيسي نگاهي انداخت. بعد درنگ كرد، و داخل شهر شد و ساز و برگ و خيمه‌هاي خود را از آن جا بيرون فرستاد.» مي‌گفت: «من غلامانش را ديدم كه خيمه‌هاي او را در روي گل و لاي بر پا مي‌كردند و روي زمين كاه ريخته بودند تا از سرايت گل‌ها جلوگيري شود.
سپس از شهر خارج شد و در آن خيمه‌ها اقامت كرد. سياست و تدبير او تا اين اندازه بود.» موصل كمتر از همه شهرها ميوه داشت. ولي در روزگار فرمانروائي اتابك شهيد، و بعد از او از لحاظ گل و ميوه و غيره بالاترين شهر شمرده مي‌شد.
اتابك غيرت و تعصب بسيار داشت مخصوصا نسبت به زنان افراد قشون خود. و مي‌گفت: «اگر ما با ترس و تهديد همسران سپاهيان خود را حفظ نكنيم به علت مسافرت زياد شوهرانشان، به تباهي و فساد كشانده خواهند شد.» او دليرترين خلق خدا بود. در وصف شجاعت او همين بس كه پيش از رسيدن به فرمانروائي وقتي همراه امير مودود صاحب موصل، شهر طبريه را كه در اختيار فرنگيان بود محاصره كرد، نيزه‌اي كه انداخت به دروازه شهر خورد و بر آن اثر گذاشت.
ص: 105
هم چنين بر قلعه عقر حميديه، كه بر كوه بلندي قرار داشت، حمله برد و نيزه‌اي كه پرتاب كرد، ديوار شهر و چيزهاي ديگر را را زخمي ساخت.
اما پس از اين كه به فرمانروائي رسيد، هميشه دشمنانش او و شهرهاي او را احاطه كرده بودند. همه چشم طمع بدان شهرها دوخته بودند و مي‌خواستند آنها را به تصرف خود در آورند.
ولي او به حفظ آن شهرها قانع نبود چنان كه هنوز يك سال نگذشته، برخي از شهرهاي دشمنان خود را نيز تسخير كرد.
خليفه المسترشد بالله، نزديك به او در ناحيه تكريت بود و آهنگ موصل كرد و به محاصره آن پرداخت.
بعد، به سوي او، از جانب شهر زور و ساير نقاط آن ناحيه، سلطان مسعود فشار مي‌آورد. سپس ابن سقمان حاكم خلاط، آنگاه داود بن سقمان صاحب قلعه كيفا، بعد فرمانرواي شهر «آمد» و ماردين، بعد فرنگيان از نزديك ماردين تا دمشق، بعد صاحبان دمشق، خلاصه، تمام آن افراد و آن نواحي از هر جهة او و مقر فرمانروائي او را احاطه كرده بودند. و او يكبار به اين شهر و يك بار به آن شهر هجوم مي‌برد و يكي را به زور و يكي را به زر تصرف مي‌كرد تا رفته رفته بر تمام نقاطي كه از جهتي به شهرهايش نزديك بودند، دست يافت.
ما در كتاب «الباهر»، ضمن تاريخ دولت او و دولت فرزندان او، سرگذشت او را ذكر كرده‌ايم. از آن كتاب مي‌توان شرح كارهايش- را بدست آورد.
ص: 106

فرمانروائي دو پسر اتابك شهيد سيف الدين غازي و نور الدين محمود

همينكه اتابك عماد الدين زنگي كشته شد، پسرش، نور الدين محمود، كه همراه او بود، انگشتري او را از دستش بيرون آورد و رهسپار حلب شد و آن جا را گرفت.
از علمائي كه در آن زمان توليت ديوان اتابك عماد الدين زنگي را داشتند و در دولت او رياست مي‌كردند. جمال الدين محمد بن علي بود كه در مديريت منحصر بفرد شمرده مي‌شد. و با او امير حاجب صلاح الدين محمد ياغيسياني بود.
اين دو تن با يك ديگر اتفاق كردند كه دولت اتابك شهيد را حفظ كنند و نگذارند پس از كشته شدن او رشته امور از هم بگسلد.
ملك الب ارسلان پسر سلطان محمود سلجوقي نيز همراه اتابك عماد الدين زنگي بود و فرداي آن شب كه اتابك شهيد شد، پاي در ركاب نهاد و لشكرياني را در اطراف خود گرد آورد.
ولي پيش از آنكه دست به اقدامي بزند، جمال الدين و صلاح الدين به حضور او رسيدند و او را به اشتغال به باده‌گساري و لذت بردن از ساز و آواز و كنيزكان زيبا روي تشويق و تحريص كردند.
آنگاه او را به رقه بردند كه چند روزي در آنجا به خوشگذراني پرداخت و از خلوت بيرون نيامد.
بعد، به سوي ماكسين روانه گرديد و وارد شهر شد و چند روزي را نيز در آن جا به سر برد.
در اين مدت جمال الدين محمد بن علي، اميران را در وفاداري نسبت به سيف الدين غازي، پسر اتابك شهيد، سوگند مي‌داد و به موصل
ص: 107
مي‌فرستاد.
ملك الب ارسلان از ماكسين روانه سنجار شد. در اين وقت سيف الدين تازه به موصل رسيده بود.
وقتي الب ارسلان و همراهانش به سنجار رسيدند، جمال الدين رسولي را به نزد نگهبان قلعه سنجار فرستاد تا به او بگويد كه براي ملك الب ارسلان پسر سلطان محمود پيام دهد كه: «من غلام تو هستم ولي تابع موصلم. هر وقت موصل را گرفتي، قلعه سنجار را هم تسليم تو خواهم كرد.» ملك الب ارسلان وقتي اين پيام را شنيد روانه موصل شد ولي جمال الدين به دنبال او رفت و او را وارد شهر بلد [ (1)] ساخت در حالي كه از قشون فقط عده كمي برايش باقي مانده بود.
جمال الدين، بعد، به او توصيه كرد كه از دجله بگذرد. او هم با عده‌اي قليل به ساحل شرقي دجله رفت.
______________________________
[ (1)]- بلد (به فتح باء و لام) شهري است قديمي بر نهر دجله بالاي موصل طول آن 67 درجه و نيم و عرضش 38 درجه و يك سوم است.
فاصله آن تا موصل هفت فرسخ و تا نصيبين بيست و سه فرسخ است.
نام آن را در فارسي «شهر آباد» نوشته‌اند.
(از معجم البلدان) شهري است (از جزيره) بر كران دجله نهاده و اندر وي آبهاست روان بجز از دجله.
(حدود العالم) شهر قديمي است بالاي موصل در كنار دجله به فاصله هفت فرسخ از موصل و گاهي بلط گويند. (مراصد) (لغتنامه دهخدا)
ص: 108
در اين وقت سيف الدين غازي به شهر زور رفته بود كه از جمله اقطاع وي به شمار مي‌رفت.
زين الدين علي كوچك كه از طرف پدرش، اتابك شهيد، در موصل نيابت داشت رسولي را به خدمت او فرستاد و او را به موصل باز خواند.
سيف الدين غازي نيز به دريافت اين پيام، قبل از رسيدن ملك الب ارسلان، خود را به موصل رساند.
جمال الدين وقتي از رسيدن سيف الدين غازي به موصل آگاهي يافت كسي را به نزدش گسيل داشت و او را از كمي نفرات ملك الب- ارسلان مطلع ساخت.
سيف الدين نيز كه از ضعف او با خبر شد، قشوني را به سر وقت او فرستاد كه الب ارسلان را گرفتند و در قلعه موصل زنداني كردند.
از آن پس، پايه‌هاي فرمانروائي سيف الدين غازي بر شهر رها استوار گرديد.
برادرش نور الدين محمود هم در حلب ماند و فرمانروائي حلب بدو رسيد. صلاح الدين ياغيسياني نيز به حلب رفت و به تدبير امور و حفظ دولت او پرداخت.
ما در تاريخ «الباهر» ضمن شرح دولت اتابكيه، واقعه فوق را بيان كرده‌ايم.
ص: 109

عصيان شهر رها پس از كشته شدن اتابك زنگي‌

جوسلين فرنگي در قلمرو حكومت خود كه تل باشر و نواحي نزديك آن را شامل مي‌شد، شهر رها را نيز (پيش از آنكه به تصرف اتابك زنگي در آيد)، داشت.
پس از شهيد شدن اتابك به اهالي شهر رها و ارمنياني كه جزء توده مردم بودند نامه نگاشت و آنان را به شورش و سرپيچي از فرمان مسلمانان و تسليم شهر بدو، وادار كرد.
آنان نيز پيشنهاد او را پذيرفتند.
جوسلين روز معيني را وعده داد كه خود را به آنان برساند. و با لشكريان خود به رها رفت و شهر را تصرف كرد.
ولي مسلمانان كه در قلعه شهر بودند از تسليم قلعه امتناع كردند.
جوسلين نيز با آنان به جنگ و زد و خورد پرداخت.
خبر اين واقعه به نور الدين محمود بن زنگي رسيد كه در حلب به سر مي‌برد. او فورا با قشون خود به سوي رها شتافت.
وقتي به شهر رها نزديك شد جوسلين فرار كرد و به شهر خود برگشت. نور الدين داخل شهر شد و آنجا را غارت نمود و اهالي شهر را نيز اسير كرد.
اين بار بود كه شهر رها مورد يغما و چپاول قرار گرفت و از سكنه خالي شد و در آن جا فقط عده كمي باقي ماندند.
بسياري از مردم گمان مي‌برند كه شهر رها هنگامي كه به تصرف اتابك شهيد در آمد غارت شد. ولي اينطور نيست.
وقتي خبر عصيان مردم رها به سيف الدين غازي رسيد، او نيز
ص: 110
قشوني را به سركوبي آنان گسيل داشت.
لشكريان او در راه بودند كه شنيدند نور الدين محمود آن جا را گرفته و به يغماي اموال و اسير كردن افراد پرداخته است. لذا از نيمه راه بازگشتند.
عجيب‌ترين حكايتي كه در اين واقعه تعريف كرده‌اند اين است كه نور الدين محمود پس از فتح شهر رها، از غنائمي كه به دست آورده بود هدايائي نيز براي زين الدين علي كوچك فرستاد كه از طرف اتابك شهيد، عماد الدين زنگي، و فرزندانش در قلعه موصل نيابت مي‌كرد.
يكي از جمله آن هدايا كنيزك زيبائي بود.
امير زين الدين با او همخوابگي كرد. بعد از پيشش بيرون رفت و غسل كرد. و به كساني كه در حضورش بودند گفت: «ميدانيد امروز براي من چه پيشآمدي كرد؟» جواب دادند: «نه!» گفت: «ما وقتي همراه اتابك شهيد شهر رها را فتح كرديم، ضمن غارت شهر كنيزك زيبا و لطيفي به چنگ من افتاد كه حسن و جمال او مرا متحير ساخت و دلم فريفته او شد.
ولي از آنجا كه فرمان اتابك شهيد در اسرع وقت انجام مي‌شد همينكه از طرف او جار زدند كه فورا بايد اموال مردم را به آنها بر- گرداند و اسيران را آزاد كرد، هيچكس جرئت مخالفت با اوامر آن مرد مهيب را نداشت. منهم ناچار كنيزك را آزاد كردم و به خانه‌اش برگرداندم در حالي كه دلبسته او شده بودم.
امروز وقتي هداياي نور الدين برايم رسيد و ميان آنها چند كنيزك زيبا بود ديدم يكي هم همان كنيزك است. به عجله با او همخوابگي كردم چون مي‌ترسيدم اين بار هم باز دستور برسد كه اسيران را برگردانيم.»
ص: 111

تسلط عبد المؤمن بر جزيرة الاندلس‌

در اين سال عبد المؤمن قشوني به جزيرة الاندلس [ (1)] فرستاد و شهرهاي اسلامي آن سرزمين را تصرف كرد.
علت اين واقعه آن بود كه وقتي عبد المؤمن سرگرم محاصره مراكش بود، جماعتي از بزرگان اندلس- از آن جمله ابو جعفر احمد بن محمد بن
______________________________
[ (1)]- اندلس، به اسپانيولي آندالوثيا، ناحيه‌اي است به وسعت 87570 كيلومتر مربع در جنوب اسپانيا، كنار درياي مديترانه و اقيانوس اطلس مشتمل بر بر ايالات كنوني آلمريا، غرناطه، خائن، مالاگاه، كاديث، قرطبه، اوئلوا، و سويل.
كوه‌هاي سيرانوادا و سيرامورنا و رود گواذالكيوير از آن مي‌گذرند.
شهرهاي عمده‌اش عبارتند از: سويل، غرناطه، قرطبه، كاديث، و مالاگا.
آب و هواي آن گردمداري و قسمتي از آن حاصلخيز است.
محصولاتش غلات و ميوه و زيتون مي‌باشد.
پرورش گاو و اسب در آن جا معمول است.
منابع معدني آن (مس، آهن، روي، سرب) از قديم الايام مورد استفاده بوده است.
اصطلاحات جغرافيائي اندلس و جزيرة الاندلس در عالم اسلام تا اواخر قرون وسطي به تمام شبه جزيره ايبري (يعني اسپانيا و پرتغال حاليه) اطلاق مي‌شده و نيز نويسندگان عرب نام اندلس را به اسپانياي تحت حكومت اسلامي، قطع نظر از وسعت آن، اطلاق مي‌كردند.
فنيقي‌ها در حدود 1100 سال قبل از ميلاد در اندلس مهاجرنشين‌هائي داشتند. سپس بدست يونانيان و كارتاژي‌ها و بعد روميان افتاد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 112
حمدين- پيش او آمدند.
اين عده نامه‌اي به دست وي دادند كه طي آن تعهد شده بود كه مردم شهرهايي كه محل اقامت آنان بود با عبد المؤمن بيعت خواهند كرد- و در زمره ياران موحدون درخواهند آمد و فرمانبردار او خواهند بود.
عبد المؤمن اين پيشنهاد آنان را پذيرفت و در برابر آن از
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
در قرن پنجم بعد از ميلاد مورد هجوم و اندال‌ها و ويزيگوت‌ها واقع شد.
كه در 117 هجري (1492 ميلادي) كمابيش تحت حكومت‌هاي اسلامي بود.
مسيحيان در سال 1212 ميلادي اندلس سفلي (دره سفلاي رود گواذالكيوير) را گرفتند، و دولت غرناطه كه آخرين دولت اسلامي در اسپانيا بود در 1492 بدست فرديناند اول و ايزابل بر افتاد، و با طرد مسلمانان اسپانيا رو به انحطاط گذاشت.
با كشف امريكا دگر باره رونقي گرفت و تا سال 1833 يكي از ايالات اسپانيا بود و سپس به هشت ايالت كنوني سابق الذكر منقسم شد.
انحطاط دولت ويزيگوت‌ها، موسي بن نصير را، كه از طرف خلفاي اموي حاكم افريقيه و مغرب بود، به تسخير شبه جزيره ايبري تحريص كرد.
خود مردم اسپانيا نيز كه از مظالم ويزيگوت‌ها به تنگ آمده بودند به ياري او برخاستند.
غلام وي، طارق بن زياد با هفت هزار سرباز در ماه رجب يا شعبان سال 92 هجري قمري (آوريل- مه‌ي 711 ميلادي) نزديك جبل طارق به اسپانيا پياده شد. و پادشاه ويزيگوت‌ها، رودريگ، را شكست داد و تا قلب اسپانيا پيش رفت.
موسي كه نمي‌خواست همه افتخار و پيروزي نصيب طارق شود، با هيجده هزار تن در سال 93 هجري قمري به اسپانيا تاخت و چندين شهر را گرفت و در بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 113
ايشان سپاسگزاري كرد و دلشان را شاد ساخت.
آنان ازو تمنا داشتند كه بر فرنگيان پيروزي يابد.
عبد المؤمن نيز سپاه انبوهي تجهيز كرد و همراه آنان فرستاد.
ناوگاني را نيز تعمير نمود و از طريق دريا روانه ساخت.
ناوگان او بسوي اندلس رهسپار گرديدند و آهنگ شهر اشبيليه كردند. و از نهري كه در آن جا روان بود پيش رفتند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
«تولدو» (طليطله) به طارق رسيد و تا شمال اسپانيا پيش رفت.
در عين پيروزي، او و طارق، هر دو، را وليد خليفه به دمشق خواند، و آنان ديگر روي اسپانيا را نديدند.
پس از آن، والي‌هائي از دمشق براي اسپانيا معين مي‌شد و اختلافات قبيله‌اي مايه پريشاني كارها بود. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌26 113 تسلط عبد المؤمن بر جزيرة الاندلس ..... ص : 111
در اين فاصله، مسلمانان مقداري در جنوب فرانسه پيش رفتند و به دره رود رن رسيدند. و بالاخره در ماه رمضان سال 114 هجري قمري با شكست- خوردن عبد الله غافقي از شارل مارتل پيشرفت بيشتر مسلمانان متوقف شد.
از زمان پيروزي موسي بن نصير و طارق تا سال 138 هجري قمري اندلس به دست حكامي كه خلفاي دمشق منصوب مي‌كردند، اداره مي‌شد.
آخرين آنان يوسف بن عبد الرحمان فهري نزديك قرطبه از عبد الرحمان اول شكست خورد.
عبد الرحمان در سال 138 هجري قمري خود را امير اندلس خواند، و بدين ترتيب سلسله امويان اسپانيا تاسيس شد، كه فرمانروايان آن در طي سالهاي 138 تا 300 هجري قمري با عنوان امير و از سال 317 كه عبد الرحمان سوم به تخت خلافت نشست به عنوان خليفه دولت اسلامي اندلس به اوج بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 114
در اشبيليه قشون نقابداران بود.
لشكريان عبد المؤمن آن شهر را از طرف دريا و خشكي محاصره كردند و آنجا را با قهر و غلبه گرفتند و جماعتي را در شهر كشتند.
بعد به مردم امان دادند. و شهر آرام يافت.
سپاهيان بر شهرها تسلط يافتند و كساني در آن شهرها روي كار آمدند كه از كسان عبد المؤمن بودند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
عظمت رسيد.
ولي كمي پس از آن رو به انحطاط گذاشت و در سال 422 هجري قمري منقرض شد، و بجاي آن سلطنت‌هاي كوچك محلي پيدا شد كه در تاريخ به نام ملوك الطوائف خوانده مي‌شوند.
اين تفرقه فشار مسيحيان را به مسلمانان براي پس گرفتن سرزمين‌هاي خود زيادتر كرد. و ناچار ملوك طوايف از مرابطون كه فرمانرواي بربر شمال افريقا بودند كومك خواستند و اينان از 479 ببعد متدرجا بر اسپانيا مسلط شدند.
در سال‌هاي ميان 551 و 556 هجري قمري طايفه ديني و سياسي ديگري به نام دولت موحدون تسلط مرابطون را در افريقا و اندلس هر دو برانداخت و اين دولت جديد نيز بعد از شكستي كه در 609 هجري قمري در واقعه العقاب از مسيحيان متحد ديد، از ميان رفتند.
پس از آن تا مدت دو قرن و نيم ديگر تنها امارت اسلامي اسپانيا امارت غرناطه بود. و سلسله امراء بني نصر يا بني الاحمر بر آن حكومت مي‌راندند.
مؤسس اين سلسله محمد اول، ملقب به الغالب بالله در سال 635 هجري قمري غرناطه را به تصرف در آورد و قصر معروف سلطنتي الحمراء را بنا نهاد.
ولي خراجگزار فرديناند دوم (پادشاه كاستيل) و، پس از او، الفونسوي دهم شد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 115

كشته شدن عبد الرحمن طغايرك و امير عباس فرمانرواي ري‌

در اين سال سلطان مسعود امير حاجب عبد الرحمن طغايرك را به قتل رساند.
عبد الرحمن طغايرك، فرمانرواي خلخال و قسمتي از آذربايجان، و حاكم در دولت سلطان مسعود بود به حدي كه با وجود نفوذ و قدرت
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
در تاريخ دوم ربيع الاول 897 هجري قمري غرناطه نيز بدست مسيحيان تسخير شد، و حكومت مسلمانان بر اندلس خاتمه يافت.
موريسكوها، يعني مسلماناني كه پس از سقوط دولت غرناطه در اسپانيا ماندند، دستخوش آزار مسيحيان شدند و سرانجام مسيحيان، مستعربون و مدجنون و يهوديان همه را از اسپانيا اخراج كردند.
مسلمانان در دوره حكومت خود در اسپانيا در نشر تمدن اسلامي كوشيدند، و تمدني درخشان با شهرهاي معمور و كشاورزي و صنايع منظم و معماري پرشكوه كه نمونه آن قصر الحمراء در غرناطه است بوجود آوردند و بدين وسيله تمدن اسلامي و قسمت مهمي از علم و ادب يونان از طريق اسپانيا به اروپاي غربي انتقال يافت.
دانشمنداني چون ابن رشد و موسي بن ميمون سهم عمده‌اي در نشات فلسفه مدرسي مسيحي داشتند.
مسلمانان در دوره حكومت خود بر اندلس، اين سرزمين را به چند كوره (شهرستان) تقسيم كرده بودند. و هر كوره را عموما به نام مركز آن مي‌خواندند (مانند كوره‌هاي قرطبه و اشبيليه)، كه نام بعضي معرب نام‌هاي قديم‌تر و نام برخي عربي بوده و به همان صورت يا با تحريفاتي تاكنون باقي مانده است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 116
او ديگر محلي براي فرمانروائي سلطان مسعود باقي نمانده بود.
سبب كشتن او هم آن بود كه سلطان مسعود، وقتي عبد الرحمن طغايرك عرصه را بروي تنگ ساخت، در دست او به صورت اسيري درآمد كه ديگر نمي‌توانست در هيچيك از شهرهاي خود حكمي براند و اعمال نفوذي بكند.
كار به جائي كشيد كه عبد الرحمن طغايرك، غلام مخصوص سلطان مسعود، بك ارسلان، را كه معروف به خاص بك بن بلنكري بود و سلطان مسعود او را تربيت كرده و از نزديكان خود ساخته بود، از او دور نمود و كاري كرد كه سلطان ديگر او را نبيند.
اما خاص بك بن بلنكري داراي عقل و تدبير و قريحه‌اي سرشار بود و استعداد آن را داشت كه هر كاري را كه بخواهد، انجام دهد.
عبد الرحمن طغايرك سرداران و سپاهياني را بگرد خود جمع كرده بود كه امير خاص بك نيز جزء آنان بود.
امير خاص بك پنهاني با سلطان مسعود قرار گذاشت كه عبد الرحمن طغايرك را به قتل برساند.
بدين جهة افراد قابل اعتمادي را پيش خود فرا خواند و در اين باره با آنان گفت و گو كرد.
همه آنها از اقدام به كشتن عبد الرحمن طغايرك ترسيدند بجز يك نفر كه نامش زنگي بود و به كار سلاح داري اشتغال داشت. او حاضر شد كه جان خود را براي اقدام بدان قتل به خطر اندازد.
عده‌اي از امراء نيز با خاص بك در انجام اين كار موافقت كردند.
بنابر اين، هنگامي كه عبد الرحمن طغايرك با موكب خود در حركت بود، زنگي سلاح دار با تازيانه آهنيني كه در دست داشت محكم به سر او كوفت. عبد الرحمن به زمين افتاد. خاص بك ضربه ديگري بر او زد كه كارش را ساخت و اقدام زنگي و ساير اميراني را كه با او
ص: 117
توطئه كرده بودند تكميل نمود.
قتل او در حول و حوش جنزه (گنجه) اتفاق افتاد.
اين خبر به گوش سلطان مسعود رسيد كه در بغداد بود. امير عباس فرمانرواي ري نيز در بغداد به سر مي‌برد و تعداد لشكريان او بيش از قشون سلطان مسعود بود.
امير عباس از شنيدن آن خبر بهم بر آمد و آزرده خاطر شد. ولي سلطان ظاهرا با او مدارا و ملاطفت كرد و به دلجوئي وي پرداخت.
آنگاه امير بقش كون خر را از لحف [ (1)]، و همچنين امير تتر را كه حاجبش بود، پيش خود فرا خواند.
وقتي بوسيله دو نفر مذكور خود را نيرومند ساخت، امير عباس را در اقامتگاه خود احضار كرد.
همينكه امير عباس بر او وارد شد، از دخول همراهانش جلوگيري كردند و عباس را به اطاقي بردند و گفتند: «زره خود را از تن در بياور.» گفت، «من با سلطان عهد و پيمان‌هائي دارم.» ولي او را با مشت زدند و غلاماني كه براي از بين بردن او
______________________________
[ (1)]- لحف (به كسر لام): ناحيتي است در پائين كوه همدان و نهاوند.
(منتهي الارب) مكاني است معروف از نواحي بغداد و بدان جهة اين نام يافته كه در بن كوه‌هاي همدان و نهاوند واقع است ... و بندنيجين و غيره از آن ناحيه، و در آن چند قلعه محكم باشد (معجم البلدان) در دفاتر ديواني آن را لحف مي‌نويسند و در تلفظ بندييان مي‌خوانند.
شهركي است كوچك و به آب و هوا و محصولات مقابل بيات (بيات قصبه‌اي است) حقوق ديوانش هفت تومان و شش هزار دينار است- نزهة القلوب.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 118
آماده شده بودند بر او حمله كردند.
عباس وقتي كار را چنين ديد زره خود را بيرون آورد و به گوشه‌اي افكند. آنگاه با شمشير به جان او افتادند و سرش را از تن جدا كردند و پيش يارانش انداختند بعد هم تنش را پيش آنها افكندند.
پس از كشته شدن عباس تمام بار و بنه و خيمه‌ها و اموالش به غارت رفت و شهر ازين واقعه به لرزه در آمد.
عباس از غلامان سلطان محمود بود. مردي نيك نهاد به شمار مي‌رفت و با مردم به عدل و داد رفتار مي‌كرد.
با باطنيان جنگ و جهاد بسيار مي‌نمود. در ري گروه كثيري از ايشان را كشت و با سرهاي ايشان مناره‌اي ساخت.
همچنين قلعه الموت را محاصره كرد و داخل قريه‌اي از قراء اسماعيليان شد و آن را آتش زد و همه ساكنان آن اعم از زن و مرد و بچه و غير از آنها را سوزاند.
جسد عباس را پس از كشتن او در جانب غربي دجله دفن كردند.
بعد دخترش كساني را فرستاد و جنازه او را به ري برد و در آن جا مدفون ساخت.
قتل او در ماه ذي القعده اتفاق افتاد.
از اتفاقات عجيب اينكه روزي عبادي [ (1)] مشغول موعظه بود و
______________________________
[ (1)]- عبادي (به فتح عين و تشديد باء): امير ابو منصور مظفر بن ابي الحسين عبادي، فرزند ابو الحسن اردشير، يكي از واعظان مشهور و داراي بلاغت كلام و فصاحت بيان بود. و احاديث بسيار از نصر الله بن خشنامي و ابو عبد الله اسماعيل بن عبد الفاخر فارسي سماع كرد.
ابو سعيد سمعاني گويد: وي در دين خود موثق نبود. و رساله‌اي به خط او در مباح بودن شراب ديدم.
وي بسال 540 و اند هجري در گذشت- از اللباب.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 119
عباس هم در مجلس وعظ او حضور داشت.
يكي از اهل مجلس وقتي از حضور او اطلاع يافت به سوي او شتافت. ياران عباس او را زدند و از نزديك شدن او به عباس جلوگيري كردند زيرا مي‌ترسيدند به او صدمه‌اي برساند. چون خود عباس هم به شدت از باطنيان بر حذر بود و بهمين جهة هميشه زره مي‌پوشيد و غلامان چابك او نيز از او دور نمي‌شدند.
عبادي وقتي آن واقعه را ديد به او گفت: «اي امير، براي چه اين قدر احتراز مي‌كني؟! به خدا اگر مقدور باشد كه صدمه‌اي به تو برسد، با دست خودت زره را از تن بيرون مي‌آوري تا مشيت خداوند درباره‌ات اجرا شود.» و همان طور شد كه او گفته بود.
سلطان مسعود، همچنانكه ذكرش گذشت، بر خلاف ميل خود، ابن دارست وزير امير بوزابه را به وزارت خود منصوب ساخته بود.
درين وقت او را از وزارت معزول ساخت چون او خود كناره گيري از وزارت و بازگشت به خدمت سرور خود، بوزابه، را ترجيح مي‌داد.
سلطان مسعود پس از بركناري ابن دارست با او قرار گذاشت كه ميانه امير بوزابه را با وي، يعني با سلطان مسعود، اصلاح كند و نگراني و بيمي را كه بسبب قتل عبد الرحمن و عباس داشت برطرف سازد.
ابن دارست براي رفتن به پيش امير بوزابه حركت كرد در حاليكه به نجات او عقيده نداشت.
او به خدمت امير بوزابه رسيد و ما جريان آنچه را كه اتفاق افتاد در جاي خود ذكر خواهيم كرد.
ص: 120

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، سلطان مسعود برادر خود سليمانشاه را در قلعه تكريت زنداني ساخت.
در اين سال، امير جاولي طغرلي حكمران ارانيه و قسمتي از آذربايجان دار فاني را بدرود گفت.
او تازه گردن به عصيان برافراشته بود.
مرگ او نيز ناگهاني بود. كماني را كشيد و دچار خونريزي شد و در دم جان سپرد.
در اين سال شيخ الشيوخ صدر الدين اسماعيل بن ابو سعد صوفي، در بغداد از دار دنيا رفت.
جسد او نزديك رباط زوزني، در باب البصره مدفون گرديد.
او بسال 464 هجري قمري به جهان آمده بود.
پس از او فرزندش، صدر الدين شيخ الشيوخ عبد الرحيم، جانشين او گرديد.
در اين سال، نقيب النقباء محمد بن طراد زينبي، برادر شرف الدين وزير از دار جهان رخت بر بست.
ص: 121
در اين سال، امير مسعود بن بلال، امور شحنگي بغداد را عهده‌دار شد و سلطان مسعود از بغداد رفت.
در اين سال در عراق ملخ‌هاي بسيار آمد و محصولات اغلب شهرها آفت ديد و از ميان رفت.
در اين سال، عبادي واعظ كه از طرف سلطان سنجر براي خليفه عباسي رسالت داشت وارد بغداد گرديد.
در بغداد به موعظه پرداخت و شديدا مورد استقبال واقع شد.
سلطان مسعود و اميران وي و ساير بزرگان در مجلس وعظ او حضور يافتند. اما توده مردم كارهاي خود را رها مي‌كردند تا در مجلس او حاضر شوند و در اين كار بر يك ديگر پيشي مي‌گرفتند.
در اين سال پس از كشته شدن اتابك شهيد، عماد الدين زنگي، فرمانرواي دمشق در صدد تصرف قلعه بعلبك بر آمد و آنرا محاصره كرد.
نگهبان قلعه نجم الدين ايوب بن شاذي بود.
نجم الدين ترسيد كه فرزندان اتابك شهيد نتوانند سريعا به او كمك برسانند بدين جهة با دشمن مصالحه كرد و حاضر شد كه در برابر مال و اقطاع قلعه را تسليم كرد.
ص: 122
فرمانرواي دمشق نيز در برابر اين تسليم چند قريه از قراء دمشق را به نجم الدين ايوب واگذار كرد و او را به دمشق برد. و نجم الدين مقيم دمشق گرديد.
در اين سال، در ماه ربيع الاخر، عبد اللّه بن علي بن احمد ابو محمد مقري بن بنت الشيخ ابو منصور در گذشت.
او در ماه شعبان سال 464 به دنيا آمده بود. كسي بود كه در نحو و حديث و تعليم قرآن تبحر داشت. در خصوص قرائت قرآن نيز تصانيفي دارد.
ص: 123

542 وقايع سال پانصد و چهل و دوم هجري قمري كشته شدن امير بوزابه‌

اشاره

وقتي خبر كشته شدن امير عباس به گوش امير بوزابه رسيد، لشكريان خود را از فارس و خوزستان جمع كرد و به اصفهان رفت و آن شهر را در حلقه محاصره گرفت.
قشوني ديگري نيز به همدان و قشون سوم را به قلعه ماهكي در شهر لحف گسيل داشت.
اما سپاهياني كه به قلعه ماهكي رفته بودند كاري از پيش نبردند چون امير بقش كون خر بدانجا شتافت چون جزء اقطاع او بود، و آن عده را از آن جا راند.
وقتي امير بوزابه از اصفهان دور شد و به جستجوي سلطان مسعود رفت، سلطان نامه‌اي به او نگاشت و پيشنهاد صلح كرد.
ولي او پاسخ مساعدي به وي نداد و با جديت راه خود را دنبال كرد.
ص: 124
سرانجام لشكريان او و قشون سلطان مسعود در مرغزار قراتكين با هم روبرو شدند و صف آرائي كردند و به جنگ پرداختند.
در اين نبرد جناح راست و جناح چپ سلطان مسعود شكست خوردند و قلب دو لشكر با هم جنگ سختي كردند و پايداري بسيار نشان دادند.
پيكار ادامه يافت تا وقتي كه امير بوزابه تيري خورد و از اسب سرنگون گرديد و بر زمين افتاد.
به روايت ديگر اسب او لغزيد و او را به زمين انداخت و اسيرش كردند و نزد سلطان مسعود بردند كه فرمان قتلش را صادر كرد و پيش روي سلطان كشته شد.
افراد جناح راست و جناح چپ لشكر سلطان مسعود كه شكست خورده و گريخته بودند به همدان رسيدند در حالي كه جمع كثيري از آنان كشته شده بود. اين جنگ از بزرگترين جنگ‌هائي بود كه ميان اعاجم روي داد.

فرمانبرداري مردم قابس از فرنگيان و غلبه مسلمانان بر قابس‌

فرمانرواي شهر قابس، پيش از اين سال، مردي موسوم به- «رشيد» بود. او در گذشت و فرمانروائي را براي فرزندان خود گذاشت.
يكي از موالي او موسوم به يوسف به كارهاي پسر خردسال او رسيدگي مي‌كرد كه محمد نام داشت.
يوسف پس از درگذشت رشيد، پسر بزرگتر او را كه اسمش
ص: 125
معمر بود بيرون كرد و بر شهر تسلط يافت و محمد را به فرمانروائي رساند.
او بر محمد، به علت خردسالي وي، نفوذ داشت و تحكم مي‌كرد.
يوسف نسبت به زنان خانواده ولي‌نعمت خود دست درازي‌هائي كرد.
مسئوليت اين حرف بر عهده كسي است كه آن را نقل كرده است.
از جمله اين زنان، زني از بني قره بود كه براي برادران خود پيام فرستاد و از دست يوسف شكايت كرد.
برادران آمدند كه خواهر خود را ببرند ولي يوسف مانع شد و گفت: «اين زن به ولي‌نعمت من تعلق دارد.» و از تسليم او خودداري كرد.
فرزندان قره و معمر بن رشيد هم به خدمت امير حسن فرمانرواي افريقيه رفتند و پيش او از كارهائي كه يوسف ميكرد، شكايت بردند.
امير حسن نامه‌اي به يوسف در اين باره نگاشت.
ولي او جواب مساعدي به وي نداد. و گفت: «اگر امير حسن از من دست بر ندارد، من شهر قابس را به فرمانرواي صقليه (سيسيل) تسليم خواهم كرد.» اين سخن كه به گوش امير حسن رسيد، قشوني به سر وقت او فرستاد.
يوسف وقتي ازين قشون كشي آگاه شد، پيكي را به خدمت رجار فرنگي، فرمانرواي صقليه، فرستاد و فرمانبرداري خود را نسبت به- او اعلام داشت. و گفت: «من از تو خلعت و فرمان حكمراني شهر قابس را مي‌خواهم تا اينكه در اين جا نايب تو باشم، همچنان كه با بني مطروح در طرابلس رفتار كردي.» رجار نيز براي او خلعت و فرمان فرستاد.
يوسف خلعت را پوشيد و آن فرمان را در ميان مجمعي از مردم
ص: 126
قرائت كرد.
امير حسن در اين وقت با جديت به تجهيز قشون و فرستادن سپاه به قابس پرداخت.
چيزي نگذشت كه لشكريان او به سوي قابس حركت نمودند و در آن شهر فرود آمدند و آنجا را محاصره كردند.
در اين هنگام مردم بر يوسف، بخاطر اينكه حلقه بندگي و فرمانبرداري فرنگيان را به گردن گرفته بود، شوريدند و شهر را تسليم قشون امير حسن كردند.
يوسف در كاخ حكومتي تحصن اختيار كرد ولي مردم با او جنگيدند و در كاخ راه يافتند و يوسف را اسير كردند.
معمر بن رشيد و فرزندان قره به شكنجه او پرداختند و آلت رجوليت او را بريدند و در دهانش گذاشتند و انواع عذاب‌ها را درباره‌اش معمول داشتند.
آنگاه معمر بن رشيد به جاي برادر خود محمد فرمانروائي قابس را عهده‌دار شد. فرزندان قره نيز خواهر خود را با خود بردند.
عيسي برادر يوسف، و هم چنين پسر يوسف گريختند و نزد رجار فرمانرواي صقليه رفتند و درباره آنچه از امير حسن ديده بودند پيش او شكايت كردند.
رجار از شنيدن اين خبر به خشم آمد. و ما اگر خداي بزرگ بخواهد ضمن وقايع سال 543 هجري قمري تحت عنوان فتح مهديه از اين موضوع صحبت خواهيم كرد.
ص: 127

بيان حادثه‌اي كه شايسته است مرد عاقل از همانند آن بر حذر باشد.

يوسف مذكور در فوق كه حكومت قابس را داشت رسولي را به صقليه پيش رجار فرستاد.
فرستاده يوسف و فرستاده امير حسن فرمانرواي مهديه در پيش رجار يك ديگر را ملاقات كردند.
فرستاده يوسف از امير حسن نام برد و از طرز رفتار او بدگوئي كرد.
بعد، هر دو فرستاده در يك زمان بازگشتند. هر يك از آن دو، سوار كشتي خود شد و به شهر خود روانه گرديد.
فرستاده امير حسن در خصوص حرفهائي كه فرستاده يوسف زده بود نامه‌اي نگاشت و به بال كبوتر نامه‌بر بست و براي امير حسن ارسال داشت.
امير حسن از آن حرفها به خشم آمد و گروهي از كسان خود را به دريا گسيل داشت كه فرستاده يوسف را گرفتند و پيش امير حسن حاضر كردند.
امير حسن او را دشنام داد و گفت: «شهرهاي اسلامي را به فرنگيان مي‌دهي و زبانت را هم در بد گوئي از من دراز مي‌كني!؟» بعد او را سوار شتر كردند و روي سرش يك كلاه بوقي زنگوله‌دار گذاشتند و دور شهر گرداندند و جار زدند: «اين پاداش كسي است كه سعي دارد فرنگيان را بر شهرهاي مسلمانان مسلط كند.» وقتي او با اين وضع وسط شهر مهديه رسيد، مردم به او حمله بردند و او را سنگباران كردند و كشتند.
ص: 128

دست يافتن فرنگيان به شهر المريه و ساير نقاط اندلس‌

در اين سال، در ماه جمادي الاولي، فرنگيان شهر المريه را در اندلس محاصره كردند و از طريق دريا و خشكي بر آن حمله بردند و كار را سخت گرفتند تا با قهر و غلبه آنرا به تصرف در آوردند.
پس از دست يابي بر شهر مردم بسياري را كشتند و اموالشان را به يغما بردند.
فرنگيان، همچنين، شهر بياسه و ولايت جيان را به تصرف در آوردند كه هر دو در اندلس قرار دارند.
ولي مسلمانان بعد از اين واقعه آنها را از فرنگيان پس گرفتند به نحوي كه ما اگر خداي بزرگ بخواهد، در جاي خود ذكر خواهيم كرد.

تسلط نور الدين محمود زنگي بر چند موضع از قلمرو فرنگيان‌

در اين سال، نور الدين محمود بن زنگي، فرمانرواي حلب، داخل شهر فرنگيان گرديد و ارتاح [ (1)] را به ضرب شمشير گرفت و غارت
______________________________
[ (1)]- ارتاح (به فتح الف): نام حصني است منيع و عاصمه‌اي از اعمال حلب و بدان منسوب است حسين بن عبد الله ارتاحي و ابو عبد الله محمد بن حامد بن بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 129
نمود. قلعه مابوله و بصرفون و كفرلاثار را نيز تسخير كرد.
فرنگيان، پس از كشته شدن پدرش اتابك عماد الدين زنگي، به طمع افتاده بودند و گمان مي‌كردند كه مي‌توانند پس از او، شهرهايي را كه او از دستشان گرفته، باز پس بگيرند.
ولي وقتي اين رشادت و جديت و جنگاوري را از پسر او، نور الدين محمود در اوائل كارش ديدند دانستند كه بعيد است به آرزوي خود برسند.

گرفتن حله از علي بن دبيس و بازگشت دبيس به آنجا

در اين سال تبهكاري و فساد افراد علي بن دبيس در حله و نواحي نزديك آن، رو به فزوني گذارد. و شكايات مردم از دست آنان زياد شد.
______________________________
[ ()] مفرح بن غياث ارتاحي.
(معجم البلدان) صاحب قابوس الاعلام تركي گويد:
«ارتاح قصبه كوچكي است واقع در مسافت يك ساعتي قصبه حارم از ولايت حلب.
در قديم شهري بسيار معتبر و مستحكم بوده است و در جنگ‌هاي صليبي محاربات خونين بدانجا وقوع يافته است.
و نيز نام قريه‌اي است در سنجاق حوران از ولايت سوريه كه گويند چشمان حضرت يعقوب در آن جا بينا شد و ازين رو آنرا «ارتاح البصر» نيز نامند و هر دو موضع مسقط راس عده كثيري از علماست.» (لغتنامه دهخدا)
ص: 130
بدين جهة سلطان مسعود حله را به امير سلار كرد واگذار كرد.
امير سلار كرد با قشوني از همدان رهسپار حله شد. عده‌اي از افراد قشون بغداد نيز بدو پيوستند.
علي بن دبيس نيز لشكريان خود را گردآوري كرد و آماده نبرد شد.
دو لشكر در مطير آباد با يك ديگر روبرو شدند.
امير سلار كرد حله را به تصرف در آورد و نسبت به خاندان و كسان علي بن دبيس نيز طريق احتياط پيش گرفت.
اميران و لشكريان او پس از اين جنگ مراجعت كردند و او با مملوكان و ياران خود در حله اقامت گزيد.
علي بن دبيس پس از شكستي كه از امير سلار كرد خورد پيش امير بقش كون خر رفت و بدو پيوست.
امير بقش در شهر لحف به سر مي‌برد و سلطان مسعود را گناهكار مي‌دانست و از فرمانش سرپيچيده بود.
علي بن دبيس ازو كمك خواست. امير بقش نيز همراه او به شهر واسط رفت و با امير طرنطاي اتفاق كرد. آنگاه با لشكريان خود به حله حمله بردند و در ماه ذي الحجه آنرا از سلار كرد گرفتند.
سلار كرد از آن جا رخت بر بست و به بغداد بازگشت.
ص: 131

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه جمادي الاول خطبه ولايت عهد به نام المستنجد بالله يوسف، پسر المقتفي لامر الله خليفه عباسي، خوانده شد.
در اين سال عون الدين يحيي بن هبيرة، دبيري و نويسندگي ديوان زمام [ (1)] را در بغداد عهده‌دار شد.
منصب خزانه‌داري نيز به زعيم الدين يحيي بن جعفر واگذار گرديد.
درين سال، در ماه ربيع الاول، ابو القاسم طاهر بن سعيد بن ابو سعيد بن ابو الخير ميهني، شيخ رباط بسطامي، در بغداد در گذشت.
در اين سال فاطمه خاتون دختر سلطان محمد سلجوقي، همسر خليفه عباسي المقتفي لامر الله از دنيا رفت.
______________________________
[ (1)]- ظاهرا زمام همان ديوان است (يادداشت، به خط مرحوم دهخدا) ... نوعي از ديوان و سمت يا رياستي بوده است.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 132
در ماه رجب اين سال ابو الحسن محمد بن مظفر بن علي بن مسلمه، پسر رئيس الرؤسا، وفات يافت.
او در سال 484 به جهان آمده بود.
به تصوف گرائيده و خانه‌اي را كه در قصر داشت سراي صوفيان ساخته بود.
در اين سال سيف الدين زنگي بن غازي رهسپار قلعه دارا شد و آن قلعه و قلعه‌هاي ديگري را از شهر ماردين گرفت.
بعد به ماردين رفت و آنجا را محاصره كرد و غارت نمود و ويران ساخت.
سبب اين امر آن بود كه وقتي اتابك عماد الدين زنگي كشته شد فرمانرواي ماردين و حكمران قلعه دارا دست تطاول به سوي آنچه عماد الدين از شهرهاي آنان گرفته بود دراز كردند و آنها را به تصرف در آوردند.
وقتي سيف الدين غازي به فرمانروائي رسيد و قدرت و تسلطي يافت به ماردين رفت و آن جا را محاصره كرد و در شهر كارهائي سخت زننده از او سر زد.
وقتي فرمانرواي ماردين، كه در آن زمان حسام الدين تمرتاش بود، ديد كه او در شهر وي چه مي‌كند، گفت: «ما از اتابك شهيد شكايت داريم. ولي كجاست روزگار او؟ آن روزها در برابر اين ايام براي ما حكم اعياد را داشت. او چند دفعه ما را محاصره كرد ولي در هيچ دفعه نه خودش و نه احدي از لشكريانش يك پر كاه را
ص: 133
مفت و مجاني بر نداشتند. و او و قشونش به محصولات سلطان دست درازي نكردند. ولي حالا مي‌بينيم كه اين مرد شهرها را غارت مي‌كند و ويران مي‌سازد.» بعد به سيف الدين غازي نامه‌اي نگاشت و پيشنهاد صلح كرد و دختر خود را نيز به عقد ازدواج وي در آورد.
در نتيجه سيف الدين ازو دست بر داشت و از ماردين رفت و به شهر موصل مراجعت كرد.
دختر حسام الدين تمرتاش را جهيز دادند و آماده ساختند و براي سيف الدين فرستادند.
ولي وقتي عروس به موصل رسيد داماد بيمار و نزديك به مرگ بود بدين جهة با او همخوابگي نكرد.
لذا دختر پيش او ماند تا او از دار دنيا رفت و قطب الدين مودود به فرمانروائي رسيد.
او با دختر زناشوئي كرد به نحوي كه ما اگر خداوند بزرگ بخواهد در جاي خود جريان آن را شرح خواهيم داد.
درين سال، خشكسالي در افريقيه شدت پيدا كرد و مدتي دوام يافت. آغاز اين خشكسالي در 537 هجري قمري بود.
در اين سال يعني سال 543 كار چنان بر مردم شهر سخت شد كه بعضي از آنها بعضي ديگر را مي‌خوردند.
ص: 134
صحرانشينان از شدت گرسنگي به شهرها روي آوردند و اهالي شهرها دروازه‌ها را به روي آنان بستند.
بدنبال اين خشكسالي وباء بروز كرد و تلفات بسيار داد تا جائي كه شهرها از سكنه خالي شدند.
خانه‌هائي بود كه حتي يك نفر هم در آنها باقي نماند. بسياري از مردم در طلب نان و آب و قوت و غذا به جزيره صقليه رفتند و سختي بسيار ديدند.
ص: 135

543 وقايع سال پانصد و چهل و سوم هجري قمري‌

دست يافتن فرنگيان بر شهر مهديه در افريقيه‌

ما ضمن شرح وقايع سال 541 رفتن كسان يوسف، صاحب قابس، به نزد رجار فرمانرواي صقليه و كمك خواستن آنان از او را ذكر كرديم.
رجار از شنيدن اين ماجري به خشم آمد زيرا مدت دو سال مي‌گذشت كه ميان او و حسن بن يحيي بن تميم بن معز بن باديس صنهاجي صلح و پيمان‌هائي برقرار بود. و فهميد در اين مدت كه خشكسالي و قحطي گريبانگير آن مردم بوده، فرصت فتح آن شهرها را داشته و چنين فرصتي از دستش بدر رفته است.
شدت خشكسالي و قحط و غلا از سال 537 تا اين سال ادامه داشت و شديدترين دوره آن به سال 542 بود.
در سال مذكور مردم شهرها و قريه‌هاي خود را ترك گفتند
ص: 136
و بيشترشان به شهر صقليه (سيسيل) داخل شدند.
شدت قحطي به اندازه‌اي بود كه بعضي از مردم بعضي ديگر را خوردند و مرگ و مير ميان مردم افزايش يافت.
رجار اين تنگي و سختي را غنيمت شمرد و ناوگان خود را تعمير كرد و افزايش داد تا جائي كه تعداد آنها به دويست و پنجاه كشتي رسيد. اين كشتي‌ها همه پر از مردان جنگي و اسلحه و آذوقه بود.
اين ناوگان از صقليه حركت كردند و به جزيره قوصره رسيدند كه ميان مهديه و صقليه قرار داشت.
در اين جزيره با يك كشتي مصادف شدند كه از مهديه رسيده بود سرنشينان اين كشتي را گرفتند و پيش جرجي بردند كه فرمانده ناوگان بود.
جرجي از آنان درباره وضع افريقيه پرسش‌هائي كرد. ضمنا در كشتي قفس كبوتري را يافت.
از ديدن آن كبوتر نامه بر به شك افتاد و از آنان پرسيد كه آيا از آن جزيره پيامي به شهر مهديه فرستاده‌اند يا نه؟
آنان سوگند ياد كردند كه هيچ پيامي نفرستاده‌اند.
جرجي وقتي اطمينان يافت كه خبر حركت ناوگان او به مهديه داده نشده به مردي كه صاحب كبوتر بود امر كرد كه به خط خود بنويسد: «وقتي ما به جزيره قوصره رسيديم در آن جا كشتي‌هائي از صقليه يافتيم. درباره آن ناوگان شكست خورده پرسش‌هائي كرديم جواب دادند كه عازم جزائر قسطنطنيه هستند.» اين پيام را به پاي كبوتر بستند و آن را رها كردند.
كبوتر نامه را به مهديه برد و امير حسن فرمانرواي مهديه و مردم شهر از دريافت آن خبر خوشحال شدند.
جرجي از بكار بردن آن حيله منظورش اين بود كه ناگهاني
ص: 137
به آن شهر برسد و اهالي را غافلگير كند.
بدين جهة حركت كرد و ترتيب كار را طوري داد كه ناوگان او سحرگاه به مهديه برسند و پيش از بيرون آمدن مردم از خانه‌هاي خود، آن شهر را احاطه كنند.
اگر اين نقشه او اجرا مي‌شد هيچيك از اهالي شهر جان سالم بدر نمي‌بردند ولي تقدير خداوند چنين بود كه باد مخالف هولناكي بر آنان فرستاد كه مانع پيشرفت كشتي‌ها گرديد. و آن ناوگان جز به كمك پارو، آنهم به كندي، نمي‌توانستند پيش بروند.
بنابر اين در روز دوم ماه صفر اين سال، پيش از آنكه به شهر مهديه برسند، شب تاريك پايان يافته و روز روشن آغاز شده بود و مردم از دور توانستند نزديك شدن ناوگان را مشاهده كنند.
جرجي، وقتي ديد نقشه او نقش بر آب شده، كسي را به نزد امير حسن فرستاد و پيام داد: «من با اين ناوگان براي خونخواهي محمد بن رشيد صاحب قابس آمده‌ام. و چون ميان ما و تو، مدتي است كه عهد و پيمان‌هائي برقرار است از تو مي‌خواهيم كه قشوني همراه ما بفرستي.» امير حسن به دريافت اين پيام گروهي از فقها و بزرگان را گرد آورد و با ايشان به مشورت پرداخت.
آنان گفتند: «ما با دشمن خود نبرد خواهيم كرد زيرا شهر ما داراي استواري كافي است و آمادگي جنگي دارد.» ولي امير حسن گفت: «مي‌ترسم از اينكه افراد دشمن در خشكي فرود آيند و ما را از راه دريا و خشكي محاصره كنند و راه رسيدن خواربار را بر ما ببندند و ما حتي به اندازه يك ماه آذوقه نداريم كه بتوانيم در برابر دشمن پايداري كنيم بدين جهة دشمن به زور و جبر بر ما چيره خواهد شد. و من سلامت و در امان ماندن مسلمانان از اسارت و كشته شدن را به فرمانروائي ترجيح مي‌دهم. دشمن از من
ص: 138
قشوني خواسته كه با اهالي قابس بجنگد. اگر چنين كاري كنم به خاطر كمكي كه به كفار در جنگ با مسلمانان كرده‌ام بخشوده نخواهم شد.
و اگر امتناع ورزم خواهد گفت: «در اين صورت پيمان صلح ميان ما بر هم خورده است.» و چيزي نمي‌خواهد جز اينكه مانع كار ما شود تا بين ما و خشكي حائل گردد. ما نيز توانائي پيكار با او را نداريم.
بدين جهة صلاح در اين مي‌بينم كه با كسان و زنان و فرزندان خود از شهر خارج شويم. و هر كس ديگر هم كه مي‌خواهد مانند ما رفتار كند با ما همراه شود.» آنگاه فرمان داد كه حركت كنند. و كساني را كه در دسترس بودند، و اشياء سبكي را كه حملشان سختي نداشت با خود همراه ساخت. مردم نيز به شيوه آنان خويشاوندان و زنان و فرزندان خود، همچنين اموال و اثاث سبك وزن را برداشتند و از شير بيرون رفتند.
همچنين، آن عده از مردم كه نزد مسيحيان و در كنيسه‌ها پنهان شده بودند با آنان همراهي كردند.
دو سوم از روز گذشته و ناوگان جرجي همچنان در دريا مانده بود چون باد مخالف مانع رسيدن آنها به شهر مهديه مي‌شد.
تا آن وقت، از كساني كه تصميم خروج از شهر را داشتند، ديگر هيچ كس در مهديه باقي نمانده بود.
بدين جهة فرنگيان وقتي به مهديه رسيدند، توانستند بدون برخورد با مانع يا مدافع وارد شهر شوند.
جرجي داخل قصر گرديد و آن را به همان حال خود باقي يافت زيرا امير حسن از ذخائر ملوك كه در آن جا وجود داشت جز مقداري اشياء سبك وزن چيز ديگري بر نداشته بود.
در آن جا جماعتي نيز از زنان صيغه او بسر مي‌بردند.
جرجي در آنجا خزائني ديد پر از ذخائر گرانبها و اشياء شگفت‌انگيز-
ص: 139
كه همانندشان كم يافت مي‌شد.
او خزانه‌ها را مهر و موم كرد و سوگلي‌ها و كنيزكان حسن را در قصر خود گرد آورد.
ملوكي كه در آن سرزمين ظهور كردند از زيري بن مناد تا امير حسن جمعا نه نفر بودند.
اين عده از سال 335 هجري قمري تا سال 543 رويهمرفته مدت دويست و هشت سال فرمانروائي كردند.
از سرداران امير حسن فقط يك تن از شهر بيرون نرفت و او كسي بود كه امير حسن وي را نزد رجار به رسالت فرستاده، و او از رجار براي خود و خاندان خود امان گرفته بود.
جرجي وقتي شهر مهديه را به تصرف در آورد مدت دو ساعت آنرا غارت كرد.
پس از آن، جار زدند و به مردم امان دادند. در نتيجه، كساني كه پنهان شده بودند، از نهانگاه‌هاي خود بيرون آمدند.
جرجي از فرداي آن روز ميان مردم ظاهر شد و به اعرابي كه در آن نزديكي‌ها مي‌زيستند پيام دوستي فرستاد. اعراب نيز بدو روي آوردند و به خدمتش رسيدند.
جرجي آنان را بنواخت و اموال فراوان بخشيد.
او ضمنا گروهي از لشكريان مهديه را كه در شهر مانده بودند به نزد كساني كه از شهر بيرون رفته بودند فرستاد و به آنان امان داد كه به شهر باز گردند. همراه اين سربازان چارپاياني فرستاد تا زنان و اطفال را سوار كنند.
اين مردم از گرسنگي نزديك به مرگ رسيده و در شهر اموالي به وديعه نهاده يا پنهان كرده بودند، لذا وقتي به آنان امان داده شد مراجعت كردند و هنوز يك جمعه نگذشته بود كه بيش‌تر مردم به
ص: 140
سر خانه و زندگي خود بازگشتند.
اما امير حسن با اهل بيت و فرزندان خود كه دوازده پسر و عده‌اي دختر بودند و خدمتگاران خاص خود به نزد محرز بن زياد روانه شد كه در معلقه مي‌زيست.
در راه يكي از سرداران عرب كه حسن بن ثعلب ناميده مي‌شد به او برخورد و پولي بابت كسور ديواني و راهداري ازو مطالبه كرد.
امير حسن، چون پرداخت آن پول برايش امكان نداشت، پسر خود، يحيي، را به عنوان گروگان نزد او گذاشت و روانه شد.
روز دوم به نزد محرز بن زياد رسيد.
امير حسن محرز را بر همه اعراب برتري بخشيده و مورد احسان قرار داده و ثروت بسيار به وي رسانده بود.
بدين جهة محرز بن زياد با خوشوقتي و گشاده روئي از وي پذيرائي كرد و از آنچه برايش پيش آمده بود متأسف و اندوهگين گرديد.
امير حسن چند ماه در نزد محرز ماند و چون از اقامت در آنجا اكراه داشت تصميم گرفت عازم مصر شود و پيش الحافظ علوي، خليفه مصر برود. براي اين سفر نيز يك كشتي خريد.
جرجي فرنگي، وقتي اين خبر را شنيد، كشتي‌هائي را فرستاد تا او را بگيرند.
امير حسن وقتي از جريان اطلاع يافت، برگشت و تصميم گرفت به كشور مغرب پيش عبد المؤمن برود.
لذا پسران بزرگ خود، يحيي و تميم و علي، را پيش يحيي بن عزيز فرستاد كه از قبيله بني حماد بود.
يحيي بن عزيز و امير حسن پسر عموهاي يك ديگر محسوب مي‌شدند.
ص: 141
امير حسن بوسيله پسران خود از يحيي بن عزيز اجازه خواست كه پيشش برود و با وي تجديد عهد كند و از نزد او به سوي عبد المؤمن روانه گردد.
يحيي به او اين اجازه را داد و او هم پيشش رفت.
ولي وقتي به اقامتگاه يحيي نزديك شد، يحيي از ديدار و پذيرائي او خودداري كرد و او و فرزندانش را به جزيره بني مزغنان فرستاد و كسي را بر آنان گماشت كه از بازگشتن آنان جلوگيري كند.
امير حسن و خانواده‌اش بدين ترتيب در آن جا ماندند تا سال 547 كه عبد المؤمن شهر بجايه را تصرف كرد.
در اين سال امير حسن پيش او رفت چنانكه ما اين موضوع را در جاي خود ذكر مي‌كنيم.
جرجي، وقتي در مهديه استقرار يافت، پس از يك هفته، ناوگاني را به شهر سفاقس فرستاد.
ناوگان ديگري را نيز به شهر سوسه گسيل داشت.
والي شهر سوسه، علي پسر امير حسن بود، وقتي خبر تصرف مهديه در شهر شايع گرديد، علي از شهر بيرون رفت كه خود را به- يدر خود رساند. مردم نيز به سبب خروج او از شهر خارج شدند.
بدين جهة فرنگيان توانستند بدون جنگ و خونريزي در تاريخ دوازدهم ماه صفر وارد شهر شوند و آنجا را تصرف كنند.
اما مردم سفاقس گروه بسياري از اعراب را به ياري خود خواندند.
اعراب در برابر فرنگيان ايستادگي كردند و فرنگيان نيز با ايشان به- جنگ پرداختند.
مردم شهر نيز بر فرنگيان خروج كردند.
فرنگيان وانمود كردند كه شكست خورده‌اند و پا به فرار گذاشتند.
ص: 142
مردم سر به دنبال آنان نهادند و تعقيبشان كردند تا وقتي كه از شهر خود دور شدند. در اين هنگام فرنگيان ناگهان بسوي آنان برگشتند. مردمي كه غافلگير شده بودند گروهي به جانب شهر و گروهي به طرف بيابان گريختند.
عده‌اي از آنان كشته شدند.
فرنگيان داخل شهر گرديدند و آن جا را پس از پيكاري سخت به تصرف خويش در آوردند.
اما اين پيروزي به قيمت خونريزي بسيار تمام شد و مرداني كه در شهر مانده بودند، هم چنين زنان و كودكان اسير شدند.
اين واقعه در بيست و سوم ماه صفر اتفاق افتاد.
بعد، جار زدند و به مردم امان دادند. لذا اهالي شهر كه گريخته بودند، به شهر باز گشتند و زنان و فرزندان خود را از اسارت در آوردند.
با اين مردم و همچنين با اهالي سوسه و مهديه به رفق و مدارا رفتار شد.
سپس از طرف رجار فرمانرواي سيسيل نامه‌هائي براي جميع مردم افريقيه رسيد كه به آنان امان و وعده‌هاي نيكو مي‌داد.
جرجي، پس از استقرار نظم و آرامش در آن شهرها، با ناوگاني به قلعه اقليبيه رفت.
اين قلعه، يكي از دژهاي بسيار استوار بود.
وقتي به قلعه رسيد و خير نزديك شدن او را اعراب شنيدند به- سوي قلعه روي آوردند. فرنگيان نيز بر آنان هجوم بردند.
جنگي در گرفت و در نتيجه اين جنگ فرنگيان شكست يافتند و گروه بسياري از آنان كشته شدند. بقيه آنان شكست خورده و زيان- ديده به شهر مهديه بازگشتند.
ص: 143
تا اين زمان از طرابلس غرب تا نزديك تونس و از مغرب تا پائين قيروان در اختيار فرنگيان قرار گرفته بود.
خداوند حقيقت حال را بهتر مي‌داند.

محاصره دمشق بوسيله فرنگيان و كارهاي سيف الدين غازي‌

در اين سال پادشاه آلمان از شهر خود با گروه انبوهي از فرنگيان به قصد تصرف شهرهاي اسلامي حركت كرد.
او به علت كثرت سپاهيان و وفور اموال و تجهيزات خود شكي نداشت در اينكه با كمترين زد و خورد بر آن شهرها تسلط خواهد يافت.
وقتي به سرزمين شام رسيد فرنگياني كه در آن جا مي‌زيستند پيش او رفتند و به خدمتگزاري او پرداختند و اوامر و نواهي او را اطاعت كردند.
او هم به آنان فرمان داد كه با وي به دمشق بروند و آنجا را محاصره كنند تا به خيال خود، آن را به تصرف در آورد.
آنان نيز درين لشكركشي او را همراهي كردند و در دمشق فرود آمدند و به محاصره شهر پرداختند.
درين زمان، صاحب دمشق، مجير الدين ابق بن بوري بن طغتگين بود ولي در امور دولت خود هيچگونه اختياري نداشت. و زمام حكومت و رتق و فتق امور در دست معين الدين انر مملوك جدش طغتگين بود.
ص: 144
معين الدين كسي بود كه مجير الدين را بر مسند نشانده و صاحب دمشق ساخته بود.
او، يعني معين الدين، كه اميري خردمند و دادگر و نيكوكار و نيك نهاد شمرده مي‌شد به شنيدن خبر هجوم فرنگيان، سرداران و سپاهيان را گرد آوري كرد و به نگهداري و حفاظت شهر پرداخت.
فرنگيان اهالي دمشق را در حلقه محاصره گرفتند. بعد، در روز ششم ربيع الاول همه، اعم از سوار و پياده به سوي شهر پيشروي نمودند.
مردم شهر و سپاهيان دمشق بر دشمن خروج كردند و با فرنگيان به جنگ پرداختند و در برابرشان پايداري بسيار نشان دادند.
از كساني كه براي جنگ با فرنگيان از شهر بيرون رفتند، فقيه حجة الدين يوسف بن دي ناس فندلاوي مغربي بود كه از شيوخ بزرگ محسوب مي‌شد و فقيهي دانشمند بود.
امير معين الدين انر وقتي ديد كه او به پاي پياده رهسپار ميدان جنگ است پيشش رفت و بر او سلام كرد و گفت: «اي شيخ، تو به خاطر پيري و سن زيادي كه داري از جنگ و جهاد معذوري، ما به دفاع از جان و مال مسلمانان قيام خواهيم كرد.» و از او درخواست كرد كه باز گردد.
ولي شيخ نپذيرفت و گفت: «من فروخته‌ام و او خريده است.
به خدا قسم كه معامله خود را فسخ نمي‌كنم و به هم نمي‌زنم.» از اين سخن مرادش قول خداي بزرگ بود كه مي‌فرمايد:
إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ... [ (1)]
______________________________
[ (1)]- آيه صد و يازدهم از سوره توبه: إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 145
و پيش رفت و با فرنگيان جنگيد تا در نزديك نيرب كه قريب نيم فرسخ تا دمشق فاصله داشت، شربت شهادت نوشيد.
فرنگيان قوي و مسلمانان ضعيف بودند بدين جهة پادشاه آلمان پيشروي كرد تا در ميدان اخضر فرود آمد.
مردم يقين كردند كه او شهر را به تصرف در خواهد آورد.
اندكي پيش از آن، امير معين الدين كسي را نزد سيف الدين غازي بن اتابك زنگي فرستاده او را به ياري مسلمانان و دفع دشمنان از آنان، دعوت كرده بود.
سيف الدين غازي سرداران و سپاهيان خود را گرد آورد و براي جنگ با فرنگيان رهسپار شام شد.
برادر او، نور الدين محمود، نيز از حلب با او همراهي كرد.
آنان به شهر حمص فرود آمدند.
سيف الدين غازي از آن جا براي معين الدين انر پيام فرستاد كه: «من با تمام مردان جنگي كه در شهرهاي خود داشتم در اين جا
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.
(خدا جان و مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري كرده است. آنها در راه خدا جهاد كنند كه دشمنان دين را به قتل رسانند و يا خود كشته شوند. وعده قطعي است بر خدا و عهدي است كه «در سه دفتر آسماني» تورات و انجيل و قرآن ياد فرموده. و از خدا باوفاتر به عهد كيست؟ اي اهل ايمان، شما به خود در اين معامله بشارت دهيد كه اين معاهده با خدا به حقيقت سعادت و فيروزي بزرگي است.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
ص: 146
حاضر شده‌ام.
مي‌خواهم نايبان من در شهر دمشق باشند تا خود با فرنگيان روبرو شوم و جنگ كنم. اگر شكست خوردم، من و قشونم داخل شهر دمشق شويم و در آن جا خود را حفظ كنيم. و اگر بر دشمن غلبه يافتم شهر شما تعلق به خودتان دارد و من بر سر آن با شما منازعه نمي‌كنم.» امير معين الدين انر به دريافت اين پيام، كسي را نزد فرنگيان فرستاد و آنان را به فرا رسيدن سيف الدين غازي و سپاهيانش تهديد كرد و متوجه خطري ساخت كه اگر از آن شهر نروند گريبانگيرشان خواهد شد.
فرنگيان كه اين خبر را شنيدند از جنگ با مردم دمشق دست كشيدند زيرا ترسيدند كه مجبور به جنگ با سيف الدين شوند و تلفات سنگيني بر آنان وارد آيد.
لذا به سلامت جان خود ابقاء كردند.
مردم به حفظ شهر دلگرم شدند و خاطرشان از بابت لزوم جنگ و جدال آسوده گرديد.
امير معين الدين نيز براي فرنگيان بيگانه پيام فرستاد كه: «پادشاه شرق در اين جا حضور يافته است. اگر از اين جا دور شويد و برويد كه چه بهتر، و گر نه شهر را تسليم او خواهم كرد. در اين صورت شما از توقف خود پشيمان مي‌شويد.» به فرنگيان شام نيز پيغام داد كه: «شما با چه عقلي اين اشخاص را بر ضد ما كمك ميكنيد؟ در صورتي كه ميدانيد آنها اگر دمشق را تصرف كنند هر چه شما از شهرهاي ساحلي در دست داريد از دستتان خواهند گرفت.
اما من چنانچه ضعف در نگهداري شهر ببينم، آن را به-
ص: 147
سيف الدين غازي تسليم خواهم كرد و شما مي‌دانيد كه او اگر بر دمشق تسلط يابد جائي براي شما در شام باقي نخواهد گذارد.» آنان پاسخ دادند كه از همكاري با پادشاه آلمان خودداري خواهند كرد. امير معين الدين نيز در مقابل وعده داد كه قلعه بانياس را در اختيارشان بگذارد.
اهالي شهرهاي ساحلي نزد پادشاه آلمان اجتماع كردند و او را از سيف الدين و بسياري سپاهيان وي و مدد رسيدن پياپي براي وي ترساندند و به او حالي كردند كه اگر سيف الدين دمشق را بگيرد و او در مقاومت ضعيف شود چه پيش خواهد آمد.
از اين گونه سخنان به اندازه‌اي با او گفتند كه از شهر دمشق بيرون رفت و آنان قلعه بانياس را تحويل گرفتند.
فرنگيان آلماني به شهرهاي خود برگشتند كه در آن سوي قسطنطنيه بود. و خداوند مؤمنان را از گزند آنان آسوده ساخت.
حافظ ابو القاسم بن عساكر در تاريخ دمشق نوشت يكي از علماء براي او حكايت كرد كه فندلاوي را در خواب ديد و از او پرسيد:
«خداوند با تو چه كرد و اكنون در كجا هستي؟» جواب داد: «خداوند از گناهان من در گذشت. من در بهشت عدن بر تخت نشسته‌ام.» [ (1)]
______________________________
[ (1)]- پاسخي كه فندلاوي به عربي داده چنين است: «انا في جنات عدن علي سرر متقابلين» كه اشاره است به آيه‌هاي 40 و 41 و 42 و 43 و 44 از سوره الصافات: «إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ. أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ، فَواكِهُ وَ هُمْ مُكْرَمُونَ. فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ. عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ.» (جز بندگان پاك با اخلاص خدا، كه آنان را در بهشت ابد روزي معين بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 148

دست يافتن نور الدين محمود بن زنگي بر قلعه عريمه‌

وقتي فرنگيان از دمشق رفتند، نور الدين رهسپار قلعه عريمه شد و آن را به تصرف در آورد.
اين قلعه به فرنگيان تعلق داشت.
علت قشون كشي نور الدين به قلعه عريمه آن بود كه وقتي پادشاه آلمان به عزم تصرف شام خروج كرد، پسر الفونس نيز همراه وي بود كه از فرزندان ملوك فرنگيان شمرده مي‌شد و جد او كسي بود كه طرابلس شام را از مسلمانان گرفت.
بدين جهة نور الدين نيز قلعه عريمه را گرفت و آن را در تحت تصرف خويش در آورد.
او چنين وانمود كرد كه قصد دارد طرابلس را از قمص بگيرد.
قمص وقتي اين خبر را شنيد كسي را نزد نور الدين محمود كه آن- زمان در بعلبك پيش معين الدين انر بود فرستاد. و به آن دو تن پيام داد كه به قلعه عريمه بروند و آن را از پسر الفونس بگيرند.
آن دو امير، يعني نور الدين محمود و معين الدين انر، نيز با سپاهيان خود با جديت و شتاب رهسپار عريمه شدند. و به سيف الدين غازي هم كه در حمص بود پيام فرستادند و از او ياري خواستند.
سيف الدين غازي نيز لشكر انبوهي همراه امير عز الدين ابي بكر
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
است، و ميوه‌هاي گوناگون، و هم آنها بزرگوار و محترمند. و در بهشت پر نعمت متنعمند و بر تخت‌هاي عالي روبروي يك ديگر نشسته‌اند.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
ص: 149
دبيسي صاحب جزيره ابن عمر و غيره براي كمك به آنها گسيل داشت.
سپاهيان مسلمانان در برابر قلعه عريمه فرود آمدند و آن را از هر طرف محاصره كردند.
پسر الفونس كه در اين قلعه بود به حفظ قلعه پرداخت و در برابر مهاجمان ايستادگي كرد.
مسلمانان چند بار به سوي قلعه پيشروي كردند. نقب زنان نيز جلو رفتند و زير ديوار قلعه نقب زدند.
فرنگياني كه در قلعه بودند وقتي كار را چنين ديدند تسليم شدند.
مسلمانان قلعه را به تصرف در آوردند و تمام كساني را كه در قلعه بودند، اعم از سربازان سوار و پياده و زن و بچه، اسير كردند.
پسر الفونس نيز در ميان آنان بود.
مسلمانان اين قلعه را، پس از تصرف، ويران كردند و پيش سيف الدين غازي بازگشتند.
سرگذشت پسر الفونس هم مثل حكايت شتر مرغ شد كه به- جستجوي دو شاخ شتافت و وقتي برگشت دو گوش خود را هم از دست داده بود. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- نظير ضرب المثل فوق در فارسي حكايت معروفي است كه اينگونه به نظم در آمده است:
بوده است خري كه نبودش‌روزي غم بي دمي فزودش
در دم‌طلبي قدم همي زددم مي‌طلبيد و دم همي زد بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 150

اختلاف يافتن گروهي از اميران با سلطان مسعود رفتن آنان به بغداد و اعمال آنان در عراق‌

در اين سال گروهي از بزرگان امراء سلطان مسعود با او اختلاف پيدا كردند و از اطراف او پراكنده شدند.
اين اميران بدين قرار بودند:
از آذربايجان: ايلدگز مسعودي صاحب گنجه و ارانيه، و قيصر، از جبل: امير بقش كون خر و امير تتر حاجب، كه او نيز از مماليك سلطان مسعود بود، و طرنطاي محمودي شحنه واسط، و الدكز و قرقوب و ابن طغايرك.
علت اين تفرقه آن بود كه سلطان مسعود به امير خاص بك تمايل داشت و ساير امرا را از چشم انداخته بود.
اين اميران ترسيدند كه سلطان مسعود با ايشان همان معامله را بكند كه با عبد الرحمن و عباس و بوزابه كرد.
بدين جهة از طرف وي پراكنده شدند و با سپاهياني كه در اختيار داشتند رهسپار عراق گرديدند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
دهقان مگرش ز گوشه‌اي ديدبر جست و از او دو گوش ببريد
مسكين خرك آرزوي دم كردنايافته دم، دو گوش گم كرد
هر كس كه ز حد برون نهد گام‌اين است سزاي او، سرانجام
ص: 151
وقتي به حلوان رسيدند، مردم بغداد و توابع عراق از نزديك شدن آنان بيمناك گرديدند و نرخ‌ها بالا رفت.
امام المقتفي لامر الله، خليفه عباسي، به اصلاح و ترميم ديوار بغداد اقدام كرد، و بوسيله‌ي عبادي واعظ پيامي براي آنان فرستاد.
ولي آنان به حرف وي از راه باز نگشتند و در ماه ربيع الاخر به- بغداد رسيدند.
ملك محمد، پسر سلطان محمود سلجوقي نيز همراه ايشان بود.
اين عده با قشون خود در ساحل شرقي دجله فرود آمدند.
مسعود بلال، شحنه بغداد نيز از ترس خليفه عباسي، شهر را ترك گفت و رهسپار تكريت شد كه در اختيارش قرار داشت.
عرصه بر اهالي بغداد تنگ شد.
در اين بين علي بن دبيس، صاحب حله، نيز به آنان پيوست و در ساحل غربي دجله فرود آمد.
خليفه قشوني را تجهيز كرد كه شهر را حفظ كند.
ميان آن امرا با سربازان و توده مردم بغداد جنگ در گرفت و چند بار به زد و خورد پرداختند.
در يكي از روزها اميران عجم براي فريب مردم وانمود كردند كه شكست خورده‌اند. و پا به فرار گذاشتند.
مردم نيز تعقيبشان كردند و همينكه از شهر دور شدند، آنها ناگهان به سوي ايشان برگشتند. عده‌اي از سربازان دشمن نيز در پشت ايشان واقع شده و در حقيقت از جلو و عقب راهشان را بسته و در دامشان انداخته بودند.
بدين جهة برايشان تسلط يافتند و برويشان شمشير كشيدند و جمعي كثير از توده مردم را كشتند و به جان هيچكس، نه بزرگ و نه كوچك، ابقا نكردند و خون همه را ريختند.
ص: 152
اهالي بغداد مصيبتي ديدند كه نظيرش را تا آن زمان نديده بودند.
تعداد كشته‌شدگان و زخميان رو به فزوني گذارد و جمع بسياري به اسارت در آمدند كه برخي از آنها به قتل رسيدند، برخي نيز سرشناس بودند. مردم كساني را كه ميشناختند دفن كردند و اجساد كساني را كه نمي‌شناختند به صحرا انداختند.
افراد قشون مهاجم، هم چنين در نواحي غربي پراكنده شدند و از اهالي آن حدود اموال بسياري گرفتند.
همينطور، شهر دجيل و غيره را غارت كردند و زنان و كودكان را در بند اسارت افكندند.
بعد، اين اميران اجتماع كردند و در برابر عمارت التاج (كه اقامتگاه خليفه عباسي بود) فرود آمدند و زمين ببوسيدند و معذرت خواستند.
تا پايان آن روز ميان خليفه عباسي و امراء مذكور پيك و پيام‌هائي رد و بدل گرديد.
آنگاه امرا به خيمه‌هاي خود باز گشتند.
سپس به سوي نهروان كوچ كردند و در شهرها دست به يغما و چپاول گشودند و به تبهكاري پرداختند.
مسعود بلال شحنه بغداد هم كه به تكريت رفته بود، از تكريت به بغداد مراجعت كرد.
اميران نامبرده پس از آن همه فتنه انگيزي پراكنده شدند و از عراق رفتند.
امير قيصر نيز در آذربايجان در گذشت.
در تمام اين مدت سلطان مسعود در شهر جبل اقامت داشت و ميان او و عمويش سلطان سنجر پيك و پيام‌هائي رد و بدل مي‌شد.
سلطان سنجر در همان اوقات بدو پيام فرستاده و از اينكه امير
ص: 153
خاص بك را بر ساير امرا مقدم داشته و باعث رنجش آنان شده، ملامتش كرده و بدو فرمان داده بود كه امير خاص بك را از پيش خود براند.
هم چنين، تهديدش كرده بود كه اگر اين كار را نكند، قشوني به سر وقت او خواهد فرستاد و سلطنت را از او باز خواهد گرفت.
اما سلطان مسعود مغالطه مي‌كرد و از انجام اوامر سلطان سنجر طفره مي‌رفت تا وقتي كه سلطان سنجر رهسپار ري شد.
سلطان مسعود همينكه از حركت سلطان سنجر اطلاع يافت به خدمت وي فرستاد و رضايت خاطرش را فراهم كرد و خشم و كينه‌اي را كه نسبت به وي در دل داشت از دلش بيرون برد و او را آرام كرد.
ديدار سلطان سنجر و سلطان مسعود در سال 544 اتفاق افتاد به نحوي كه ما انشاء الله در جاي خود ذكر خواهيم كرد.

شكست خوردن فرنگيان در يغري‌

در اين سال نور الدين محمود بن زنگي فرنگيان را در محلي از سرزمين شام كه «يغري» ناميده مي‌شد، شكست داد.
فرنگيان اجتماع كرده بودند كه به توابع حلب حمله‌ور شوند و دست به غارت و چپاول بگذارند.
نور الدين محمود بن زنگي از اين موضوع اطلاع يافت و با قشون خود به مقابله با آنان شتافت.
دو لشكر در يغري با هم روبرو شدند و جنگ سختي كردند كه به شكست فرنگيان منجر گرديد.
جمع انبوهي از فرنگيان كشته شدند، عده‌اي از سركردگان
ص: 154
آنان نيز اسير گرديدند و از اين جنگ جز عده‌اي قليل جان به- سلامت نبردند.
نور الدين محمود بن زنگي از غنائم و اسيراني كه گرفته بود مقداري براي برادر خود، سيف الدين، مقداري براي خليفه بغداد، المقتفي لامر الله، و مقداري هم براي سلطان مسعود و ديگران فرستاد.
ابن قيسراني درباره اين واقعه قصيده‌اي دارد كه مطلع آن چنين است:
يا ليت ان الصد مصدوداولا فليت النوم مردود از اين قصيده ابيات ذيل نيز در ستايش نور الدين محمود است:
و كيف لا نثني علي عيشنا المحمود و السلطان محمود
و صارم الاسلام لا ينثني‌الا و شلو الكفر مقدود
مكارم لم تك موجودةالا و نور الدين موجود
و كم له من وقعة يومهاعند الملوك الكفر مشهود (يعني: اي كاش بي‌مهري يار پايان مي‌يافت و جدائي از ميان مي‌رفت. يا، اگر اين ميسر نمي‌شود، ايكاش خواب به ديدگان من باز مي‌گشت.
ص: 155
چگونه ما از زندگي خوب خود تعريف نكنيم در صورتي كه سلطاني مانند محمود داريم؟
شمشير اسلام به كار نيفتاد مگر اينكه اعضاء پيكر كفر از هم دريده شد.
بزرگي‌ها و بزرگواريها وجود نيافت مگر زماني كه نور الدين محمود به وجود آمد.
چه بسيار از اين جنگ‌ها كه او كرده كه روز وقوع آنها را پادشاهان كافر فراموش نمي‌كنند.)

تسلط غوريان بر شهر غزنه و بازگشت ايشان از آنجا

در اين سال سوري بن حسين، پادشاه غور به شهر غزنه حمله برد و آن جا را تصرف كرد.
علت وقوع اين واقعه آن بود كه برادرش محمد بن حسين كه پيش از او پادشاه غوريان بود، به دامادي بهرامشاه مسعود بن ابراهيم، فرمانرواي غزنه كه از خاندان سبكتكين بود نائل گرديد.
در نتيجه اين دامادي، كارش بالا گرفت و همتش بلند شد و به- فكر تصرف غزنه افتاد.
بدين منظور گروه‌هاي بسياري را گرد آورد و به سوي شهر غزنه رهسپار گرديد.
ص: 156
ظاهرا چنين وانمود كرد كه براي خدمت و زيارت بهرامشاه مي‌رود در صورتي كه باطنا هواي حيله و خيانت در سر داشت.
بهرامشاه از اين موضوع آگاه شد و او را گرفت و به زندان انداخت. بعد هم خون او را ريخت.
كشتن او به طبع غوريان گران آمد. و مي‌خواستند انتقام او را بگيرند ولي قدرت و آمادگي اين كار را نداشتند.
پس از كشته شدن محمد بن حسين، برادرش سام بن حسين، بر مسند فرمانروائي نشست.
ولي به بيماري آبله گرفتار شد و از دنيا رفت.
بعد از او برادرش سوري بن حسين فرمانرواي شهرهاي غور گرديد. و در دوره فرمانروائي خود نيرو گرفت و توانائي يافت و به فكر افتاد كه انتقام خون برادر را بگيرد.
بدين منظور سربازان خود، اعم از سواره و پياده، همه را جمع كرد و به سوي غزنه روانه شد.
او در ماه جمادي الاولي بسال 543 به غزنه رسيد و آن شهر را به تصرف خويش در آورد.
بهرامشاه از غزنه به شهرهاي هند رفت و گروه بسياري را گرد آورد و با اين قشون كه تحت فرماندهي سالار حسن بن ابراهيم علوي، امير هندوستان بود به غزنه برگشت.
لشكريان غزنه كه پيش سوري بن حسين غوري مانده بودند و به- او خدمت ميكردند ظاهرا با او بودند ولي باطنا دلشان به بهرامشاه تمايل داشت.
بدين جهة وقتي سوري بن حسين و بهرامشاه با هم روبرو شدند،
ص: 157
لشكريان غزنه از سوري برگشتند و به بهرامشاه پيوستند.
سوري بن حسين را نيز گرفتند و به بهرامشاه تسليم كردند.
بهرامشاه در ماه محرم سال 544 بار ديگر بر شهر غزنه دست يافت.
در همين ماه نيز دستور داد كه سوري بن حسين را با سيد ماهياني به دار آويزند.
سوري يكي از مردان كريم بود كه بخشندگي بسيار و جوانمردي زياد داشت. به حدي كه سكه‌هاي درهم را در سنگ قلاب مي‌گذاشت و به سوي تنگدستان و گدايان پرتاب مي‌كرد تا به دست هر كس كه اتفاق افتاد، برسد.
بعد از كشته شدن سوري بن حسين باز هم غوريان به غزنه بازگشتند و آن جا را گرفتند و ويران كردند.
ما اين واقعه را ضمن وقايع سال 547 شرح داده و ابتداء دولت غوريان را نيز در آن سال ذكر كرده‌ايم زيرا در اين وقت كارشان بالا گرفت و از جبال رفتند و به خراسان روي آوردند.
در بعض قسمت‌هاي تاريخ آنان نيز اختلافاتي هست چنانكه بيان كرده‌ايم. و الله اعلم.
ص: 158

دست يافتن فرنگيان بر شهري از اندلس‌

در اين سال فرنگيان شهر طرطوشه [ (1)] را در اندلس گرفتند و بر تمام قلعه‌هاي آن شهر و دژهاي لارده و افراغه دست يافتند.
ديگر براي مسلمانان در آن نواحي هيچ جائي نماند كه فرنگيان بر آن مسلط نشده باشند. اين هم به علت اختلافي بود كه ميان مسلمانان وجود داشت.
آن نقاط تا امروز (يعني زمان حيات ابن اثير اوائل قرن هفتم
______________________________
[ (1)]- طرطوشه (به ضم طين اول و فتح شين) شهري است به اندلس.
(منتهي الارب) اين شهر پيوسته به بلنسيه و واقع در طرف شرق بلنسيه و قرطبه است و نزديك به دريا مي‌باشد.
بناهايي بس محكم و استوار دارد و بر ساحل رود ابره است.
اين شهر مركز ايالت وسيعي و مشتمل بر شهرهاي بسياري است كه بازرگانان پيوسته بر آن شهرها فرود آيند و از آن جا به ساير شهرها مسافرت كنند.
فرنگيان بسال 543 بر آن جا استيلا يافتند و همگي حصارهاي آن شهر را در دست گرفتند.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 159
هجري قمري) در دست فرنگيان باقي مانده است.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال ابو بكر مبارك ابن كامل بن ابو غالب بغدادي كه پدرش معروف به خفاف است، در گذشت.
او حديث بسيار شنيده بود و براي بغداد وجود سودمندي به- شمار ميرفت.
در اين سال به سبب هجوم سپاهيان به عراق، گراني و كميابي در آن سرزمين به وجود آمد.
نرخ‌ها بالا رفت و خواربار و آذوقه رو به كاستي گذارد.
مردم حومه بغداد كه اموالشان را گرفته بودند به بغداد روي آوردند و از گرسنگي و برهنگي هلاك شدند.
قحط و غلا هم چنين در اكثر شهرهاي خراسان و شهرهاي جبل و اصفهان و فارس و جزيره و شام پيش آمد.
اما شديدترين قحطي در كشور مغرب روي داد و آن هم بعلت نيامدن باران و ورود دشمن به آن سرزمين بود.
ص: 160
در اين سال ابراهيم بن نبهان غنوي رقي در گذشت. او در سال 459 به دنيا آمده بود. با غزالي و شاشي مصاحبت داشت و جمع بين الصحيحين حميدي را از قول مصنف او روايت مي‌كرد.
در اين سال، در ماه ذي القعده، امام ابو الفضل كرماني فقيه حنفي امام خراسان در گذشت.
ص: 161

544 وقايع سال پانصد و چهل و چهارم هجري قمري‌

وفات سيف الدين غازي بن اتابك زنگي برخي از صفات او و فرمانروائي برادرش قطب الدين‌

در اين سال سيف الدين غازي بن اتابك زنگي، فرمانرواي موصل، به يك بيماري حاد دچار شد و در موصل در گذشت.
وقتي بيماري او شدت يافت كسي را به بغداد فرستاد و اوحد الزمان پزشك را براي معالجه خود به موصل دعوت كرد.
اوحد الزمان به بالين او حضور يافت و شدت مرض او را ديد و در معالجه او كوشيد.
ولي داروهائي كه براي وي تجويز كرد، سودمند واقع نگرديد و او در اواخر ماه جمادي الاخر دار فاني را بدرود گفت.
مدت فرمانروائي او سه سال و يك ماه و بيست روز بود. از حسن صورت و جواني بهره كافي داشت.
ص: 162
در سال 500 هجري به دنيا آمده بود.
جسد او در مدرسه‌اي كه خود در موصل بنا كرده بود مدفون گرديد.
پسري از خود باقي گذاشت كه عمويش، نور الدين محمود، تربيت او را بر عهده گرفت. او را به بهترين وجه تربيت كرد و دختر برادر خود قطب الدين مودود را به عقد او در آورد.
اما عمر او كوتاه بود و روزگارش به درازا نكشيد و در عنفوان جواني در گذشت و اولادي از او بر جاي نماند.
سيف الدين غازي مردي بخشنده و دلير و خردمند بود.
روزي دو بار صبح و شب براي قشون خود طعام بسيار تهيه مي‌كرد.
صبح يكصد رأس گوسفند پروار ذبح مي‌شد.
او نخستين كسي بود كه پرچم روي سر خود حمل كرد و به سپاهيان خود دستور داد كه سوار اسب نشوند مگر اينكه شمشير به كمر بسته و گرز زير ركاب داشته باشند.
وقتي او چنين كرد ساير سرداران نيز از او پيروي نمودند.
سيف الدين غازي مدرسه اتابكيه قديم را در موصل نوسازي كرد كه از بهترين مدارس است، و آن را وقف فقيهان حنفي و شافعي نمود.
سرائي نيز براي صوفيان در موصل در باب المشرعه ساخت.
افسوس كه روزگار او دير نپائيد تا تمام انديشه‌هاي نيكوئي كه در سر دارد عملي كند.
او همت بلند و جوانمردي بسيار داشت.
از جمله بخشندگي‌هاي او اينكه يك بار شهاب الدين حيص بيص [ (1)]
______________________________
[ (1)]- حيص بيص (به فتح حاء و صاد اول و باء) نام سعد بن محمد بن سعد صيفي تميمي شاعري است مشهور از مردم بغداد كه به ابو الفوارس ملقب بود.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 163
به خدمت او رفت و قصيده‌اي در مدح وي سرود كه مطلع آن اين بود:
الام يراك المجد في زي شاعرو قد نحلت شوقا فروع المنابر (يعني تا كي مجد و بزرگواري، ترا در لباس شاعر ببيند؟
در صورتي كه پله‌هاي منابر از شوق ديدار تو لاغر شده‌اند. به عبارت ديگر: تا كي سر گرم شعر هستي؟ قدري هم به موعظه بپرداز.) سيف الدين براي اين قصيده، سواي خلعت و غيره، هزار دينار طلا نيز به او صله داد.
هنگامي كه سيف الدين غازي از دار دنيا رفت، برادرش قطب الدين در موصل اقامت داشت.
جمال الدين وزير و سيف الدين علي سپهسالار، متفقا تصميم گرفتند كه زمام فرمانروائي را به دست قطب الدين بسپارند.
لذا او را فرا خواندند و سوگند دادند و خود نيز قسم ياد كردند كه نسبت به وي وفادار باشند.
آنگاه او را سوار كردند و به دار السلطنه بردند، در حاليكه زين الدين نيز در ركاب وي بود.
همه شهرهاي برادرش، سيف الدين، مانند موصل و جزيره و
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل وي فقيه بود و سرانجام به ادب و شعر شهرت يافت.
بسال 574 هجري قمري در بغداد در گذشت.
او راست:
1- ديوان اشعار.
2- رسائل.
ابن ابي أصيبعة بخشي از رسائل او را آورده است- الاعلام زركلي.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 164
شام فرمانروائي او را پذيرفتند و از او اطاعت كردند.
او وقتي بر مسند فرمانروائي نشست، خاتون دختر حسام الدين تمرتاش را به عقد ازدواج خويش در آورد.
اين دختر همان بود كه قبلا سيف الدين غازي عقدش كرده بود ولي پيش از زفاف از دنيا رفت.
اين زن بعدها مادر فرزندان قطب الدين، مثل سيف الدين و عز الدين و ديگران شد.

استيلاء نور الدين محمود بر سنجار

وقتي قطب الدين مودود، پس از برادرش سيف الدين غازي، به فرمانروائي موصل رسيد. برادر بزرگترش نور الدين محمود در شام بود و شهرهاي حلب و حماة را در اختيار داشت.
جماعتي از امراء به او نامه نوشتند و رياست او را خواستار شدند.
يكي از كساني كه به او نامه نگاشت مقدم عبد الملك پدر شمس- الدين محمد بود كه در آن زمان حفاظت سنجار را بر عهده داشت.
او به نور الدين محمود پيام داد كه به سنجار برود و آن جا را تحويل بگيرد.
نور الدين محمود نيز تنها با هفتاد سوار از امراء دولت خود به سوي سنجار رهسپار گرديد.
وقتي به شهر ماكسين رسيد فقط عده كمي را به همراه داشت چون اكثر يارانش جلو رفته بودند.
آن روز باراني سخت مي‌باريد و نگهبان دروازه شهر چون آنان را نمي‌شناخت به شحنه خبر داد كه عده‌اي تركمان در لباس سپاهي داخل شهر شده‌اند.
ص: 165
هنوز حرف خود را به پايان نرسانده بود كه نور الدين به خانه شحنه وارد گرديد.
شحنه برخاست و به سوي او رفت و دستش را بوسيد. ساير باران نور الدين نيز به وي پيوستند.
آنگاه به جانب سنجار روانه شد.
هنگامي كه به سنجار رسيد جز يك نفر ركابدار و يك نفر اسلحه‌دار كس ديگري همراهش نبود.
او در حول و حوش شهر فرود آمد و يكي را نزد مقدم فرستاد كه رسيدن وي را به او اطلاع دهد.
فرستاده او به شهر رفت و چون مقدم عبد الملك تازه عازم موصل شده و پسر خود شمس الدين محمد را در قلعه گذارده بود، شمس الدين اين موضوع را به او خبر داد و كسي را مامور كرد كه بدنبال پدرش برود و در راه او را بيابد و آمدن نور الدين را به اطلاعش برساند.
مقدم عبد الملك همينكه از ورود نور الدين محمود با خبر شد به سنجار برگشت و آن را تسليم نمود.
نور الدين وارد سنجار گرديد و قاصدي را پيش فخر الدين قرا ارسلان صاحب قلعه فرستاد و بسبب دوستي و مودتي كه ميانشان بود از او خواست كه با قشون خود به وي بپيوندد.
اتابك قطب الدين و جمال الدين و زين الدين كه در موصل بودند وقتي خبر اين واقعه را شنيدند لشكريان خود را گرد آوردند و به سوي سنجار حركت كردند.
وقتي به تل يعفر رسيدند، در حالي كه قصد حمله به نور الدين محمود را داشتند، پيك و پيام‌هائي رد و بدل كردند.
جمال الدين وزير به آنان گفت: «صلاح نيست كه ما نور الدين را محاصره كنيم و با او بجنگيم. زيرا ما قدر و مقام او را در نزد
ص: 166
سلطان مسعود بالا برده و از همت و انديشه او در جهاد با فرنگيان تعريف كرده‌ايم. او نيز عظمت خود را در نظر فرنگيان آشكار ساخته و از ما تبعيت مي‌كند.
«او هميشه به فرنگيان مي‌گفت: اگر آنطور باشيد كه ايجاب مي‌كند فبها، و گر نه شهرها را به فرمانرواي موصل تسليم خواهم كرد آن وقت معلوم است كه او چگونه سزاي شما را خواهد داد.
«اكنون اگر با نور الدين پيكار كنيم، چنانچه او را شكست بدهيم، سلطان مسعود به سرزمين ما طمع خواهد كرد و خواهد گفت: اين كسي كه بزرگش مي‌كردند و بدو پناه مي‌جستند، از خودشان ضعيف‌تر است بطوري كه با وي جنگيدند و شكستش دادند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌26 166 استيلاء نور الدين محمود بر سنجار ..... ص : 164
اگر هم او ما را شكست دهد فرنگيان به سرزمين وي چشم طمع خواهند دوخت و خواهند گفت: كساني كه اين آدم به پشتيباني و حمايتشان مي‌نازيد از خودش ضعيف‌تر بودند چون ازو شكست خوردند.
و بالاخره اين كسي است كه پسر اتابك كبير است.» جمال الدين با اين سخنان توصيه كرد كه دست از جنگ بردارند و با يك ديگر صلح كنند.
آنگاه پيش نور الدين رفت و با وي ترتيب صلح را داد و سنجار و شهرهاي حمص و رحبه را به برادرش قطب الدين واگذاشت.
شام براي نور الدين محمود و ديار جزيره براي قطب الدين مودود باقي ماند.
آنگاه دو برادر به يك ديگر دست اتفاق دادند.
نور الدين به شام بازگشت و خزائني را هم كه پدرش اتابك شهيد برايش گذاشته بود بر گرفت كه ثروت بيكراني بود.
ص: 167

درگذشت الحافظ لدين الله، فرمانروائي الظافر و وزارت ابن السلار

در اين سال، در ماه جمادي الاخر، الحافظ لدين الله عبد المجيد بن امير ابو القاسم بن مستنصر بالله علوي، خليفه مصر، در گذشت.
مدت خلافت او از بيست سال، پنج ماه كم بود و قريب هفتاد و هفت سال از عمرش مي‌گذشت.
او در تمام دوره خلافت خود تحت نفوذ وزراء خود، و محكوم حكم ايشان بود.
حتي وقتي كه پسر خود حسن را وزير و وليعهد خويش ساخت بر او تسلط يافت و در كار استبداد به خرج داد. بسياري از اميران دولت او را كشت و اموال بسياري را نيز مصادره كرد.
وقتي الحافظ اينگونه اعمال را از پسر خود ديد، او را زهر داد و مسموم كرد و كشت هم چنان كه ما شرحش را قبلا ذكر كرديم.
از علويان مصر كسي به خلافت نرسيد كه پدرش خليفه نبوده باشد مگر الحافظ و العاضد، و ذكر نسب العاضد نيز قريبا خواهد آمد.
پس از درگذشت الحافظ، پسر او الظافر بامر الله ابو منصور اسماعيل بن عبد المجيد الحافظ بر مسند خلافت نشست.
او ابن مصال را به وزارت خود برگزيد.
ابن مصال مدت چهل روز زمام امور را در دست داشت كه عادل بن سلار از اسكندريه با او در افتاد و بر سر وزارت منازعه كرد.
ص: 168
ابن مصال تازه از قاهره بيرون رفته بود كه بعضي از مفسدان را در سودان دستگير كند.
عادل در قاهره جاي او را گرفت و بر كرسي وزارت نشست.
او پس از رسيدن به مقام وزارت، عباس بن ابو الفتوح بن يحيي بن تميم بن معز باديس صنهاجي را با قشوني به سر وقت ابن مصال فرستاد.
عباس كه ناپسري يا پسر زن عادل بود، با ابن مصال جنگيد و بر او غلبه يافت و پيروزمند به قاهره بازگشت.
عادل بن سلار كه رقيب خود را از ميان برداشته بود، از آن پس در كار خود استقرار يافت و قدرتي پيدا كرد به نحوي كه خليفه با وجود او ديگر قدرت و نفوذي نداشت.
اما سبب رسيدن عباس به مصر آن بود كه يحيي جد او، ابو الفتوح پدر او را از مهديه بيرون كرد. پس از درگذشت يحيي، پسرش علي بن يحيي بن تميم بن يحيي صاحب افريقيه به فرمانروائي رسيد.
علي بن يحيي نيز برادر خود ابو الفتوح بن يحيي را بسال 509 هجري از افريقيه راند.
ابو الفتوح رهسپار ديار مصر گرديد در حالي كه همسر خود بلاره و پسر خود، همين عباس را كه در آن وقت كودكي شيرخواره بود به همراه داشت.
بلاره دختر قاسم بن تميم بن معز بن باديس بود.
ابو الفتوح با زن و فرزند خود در اسكندريه فرود آمد و مورد اكرام و احترام واقع گرديد و در آن جا مدت كوتاهي ماند.
پس از فوت ابو الفتوح بلاره، زن او، با عادل بن سلار پيوند زناشوئي بست.
عباس به مرحله جواني رسيد و در نزد الحافظ خليفه مصر
ص: 169
تقرب يافت تا جائي كه پس از عادل به وزارت نائل شد.
عادل بن سلار در ماه محرم سال 548 كشته شد. مي‌گفتند عباس كسي را مامور كرد كه او را به قتل برساند.
پس از كشته شدن عادل، عباس عهده‌دار وزارت گرديد و قدرت و نفوذ يافت.
او مردي چابك و دورانديش و با تدبير بود. با اين وصف در روزگار او فرنگيان شهر عسقلان را گرفتند و اين موضوع توهين بزرگي براي دولت مصر به شمار مي‌آمد.
هم چنين، در دوره وزارت عباس، نور الدين محمود دمشق را از مجير الدين ابق گرفت و پس از آن رفته رفته كار به جائي كشيد كه مصر نيز از دست خلفاي فاطمي گرفته شد چنانكه ما- اگر خداي بزرگ بخواهد- بعدا در جاي خود جريان آنرا شرح خواهيم داد.

بازگشت گروهي از اميران به عراق‌

در اين سال، در ماه رجب، امير بقش كون خر، و طرنطاي، و ابن دبيس به عراق بازگشتند.
ملكشاه، پسر سلطان محمود سلجوقي را نيز همراه آورده بودند و به خليفه عباسي نامه نوشتند كه دستور دهد خطبه سلطنت را به نام ملكشاه بخوانند.
خليفه به اين درخواست اعتنائي نكرد و لشكريان خود را گرد آورد و بغداد را براي پيشامدهاي احتمالي مستحكم ساخت. نامه‌اي
ص: 170
نيز به سلطان مسعود نگاشت و جريان امر را شرح داد.
سلطان مسعود در پاسخ او وعده داد كه به بغداد برگردد ولي در بغداد حاضر نشد.
علت عدم حضور او در بغداد، همچنان كه قبلا ذكر كرديم آمدن عمويش سلطان سنجر به ري در خصوص موضوع امير خاص بك بود.
وقتي سنجر به ري رسيد، سلطان مسعود پيش او رفت و ملاقاتش كرد و به دلجوئي او پرداخت تا سنجر از او راضي شد.
اما امير بقش وقتي از نامه‌نگاري خليفه به سلطان اطلاع يافت، نهروان را غارت كرد و علي بن دبيس را در ماه رمضان دستگير ساخت.
امير طرنطاي وقتي اين موضوع را فهميد، از ترس جان خود به نعمانيه گريخت.
سلطان مسعود در نيمه ماه شوال به بغداد رسيد. امير بقش كون خر از بغداد رفت و علي بن دبيس را نيز آزاد كرد.
وقتي سلطان مسعود به بغداد رسيد علي بن دبيس به خدمت او رفت و خود را در برابر او به خاك انداخت و از آنچه كرده بود پوزش خواست.
سلطان مسعود نيز از او راضي شد و او را بخشيد.
يكي از مورخان اين حادثه را در سال 544 آورده و نظير اين حادثه را نيز در سال 543 ذكر كرده و گمان داشته است كه اينها دو حادثه بوده‌اند. به گمان من اين يك حادثه است.
ليكن ما در اينجا هم از او پيروي مي‌كنيم و هم توجه او را بدين نكته جلب مي‌نمائيم.
ص: 171

كشته شدن پرنس فرمانرواي انطاكيه و شكست خوردن فرنگيان‌

در اين سال نور الدين محمود بن زنگي در شهرهاي فرنگ از ناحيه انطاكيه به جنگ و جهاد پرداخت.
ابتدا به قلعه حارم هجوم برد كه به فرنگيان تعلق داشت. آنجا را محاصره كرد و حومه آن را ويران ساخت و سواد آن را غارت نمود.
بعد به قلعه انب رفت و آنجا را نيز در حلقه محاصره گرفت.
فرنگيان در اطراف پرنس فرمانرواي انطاكيه و حارم و ساير توابع انطاكيه گرد آمدند كه بروند و نور الدين را از قلعه انب دور سازند.
نور الدين با آنان روبرو شد و جنگ سختي كرد.
او در آن روز شخصا وارد ميدان كارزار گرديد و فرنگيان را به بدترين وضعي شكست داد چنانكه گروه بسياري از ايشان كشته شدند و به همان مقدار نيز اسير گرديدند.
يكي از كساني كه كشته شد، پرنس فرمانرواي انطاكيه بود كه يكي از افراد سبك مغز و بيرحم فرنگ و يكي از بزرگان فرنگيان محسوب مي‌شد.
پس از كشته شدن او پسرش بيموند به فرمانروائي رسيد كه طفلي خردسال بود. لذا مادرش با پرنس ديگري ازدواج كرد كه امور شهر را اداره كند تا وقتي كه پسرش به سن بلوغ برسد.
اين پرنس با آن زن در انطاكيه اقامت كرد.
بعد، نور الدين محمود به جنگ ديگري با آنان دست زد. بار ديگر فرنگيان جمع شدند و با او روبرو گرديدند.
ص: 172
ولي او باز هم آنان را شكست داد و عده‌اي از ايشان را كشت و عده‌اي را اسير كرد.
ميان كساني كه به اسارت در آمدند يكي هم اين پرنس ثاني، شوهر مادر بيموند بود. و بيموند پس از او در انطاكيه قدرت و استقلال يافت.
شاعران نور الدين محمود را به خاطر آن پيروزي ستايش بسيار كردند و تهنيت گفتند زيرا كشتن و از بين بردن پرنس در نزد هر دو طائفه، هم مسلمانان و هم فرنگيان كار بزرگي محسوب مي‌شد.
از جمله كساني كه نور الدين محمود را مدح گفتند قيسراني بود و قصيده‌اي ساخت كه مشهور است و چنين شروع مي‌شود:
هذي العزائم لا ما تدعي القضب‌و ذي المكارم لا ما قالت الكتب
و هذه الهم الاتي متي خطبت‌تعثرت خلفها الاشعار و الخطب
صافحت يا ابن عماد الدين ذروتهابراحة للمساعي دونها تعب
ما زال جدك بيني كل شاهقةحتي بني قبة اوتادها الشهب
أ غزت سيوفك بالأفرنج راجفةفواد روميه الكبري لها يجب
ضربت كبشهم منها بقاصمةاودي بها الصلب و انحطت بها الصلب
طهرت ارض الاعادي من دمائهم‌طهارة كل سيف عندها جنب (يعني: اين عزم و اراده‌ها چيزي نيست كه به اصل و نسب بستگي داشته باشد و اين بزرگي‌ها آن نيست كه كتاب‌ها باز گويند.
ص: 173
و اين همت‌ها كه وقتي به كار افتد، در پي آن شعرها سروده و خطبه‌ها خوانده شود.
تو اي پسر عماد الدين، با مساعي خود آسان به اوج عزم و همت رسيدي بي اينكه رنج و تعبي را متحمل شوي.
اقبال تو پي در پي كاخ رفعت و سرافرازي را بنيان مي‌نهد تا جائي كه سرا پرده‌اي بر پاي داشت كه ميخ‌هاي آن شهاب‌ها بودند.
شمشيرهاي تو چنان لرزه‌اي بر اندام فرنگيان انداخت كه براي تحمل آن قلب رومية الكبري [ (1)] لازم است.
تو به سردسته مسيحيان چنان ضرب شستي نشان دادي كه از آن ضرب پشت شكست و صليب‌ها لطمه ديد.
سرزمين دشمنان را از خونشان پاك كردي و هر شمشيري را كه جنب بود با خون آنان غسل دادي.
______________________________
[ (1)]- روميه: كشور روم. رومية الصغري و رومية الكبري، كه رومية الصغري آسياي صغير است و رومية الكبري ايتالياست.
نامي است كه عرب به كشور روم قديم (روم شرقي و روم غربي) اطلاق كرده است.
فرهنگ فارسي دكتر معين روميه شهري است بر كران دريا نهاده، از افرنجه، و مستقر ملك روم اندر قديم اندرين روميه بودي.
(حدود العالم) از رومية الصغري همان روم شرقي مراد است كه قسطنطنيه پايتخت آن بود.
رومية الكبري نيز مملكت روم يا رم است.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 174

اختلاف ميان فرمانرواي سيسيل و پادشاه روم‌

درين سال ميان رجار فرنگي صاحب صقليه (سيسيل) و پادشاه قسطنطنيه اختلاف افتاد.
در نتيجه اين اختلاف، جنگ‌هاي بسياري ميان آنان روي داد كه چند سال به طول انجاميد.
آنان سرگرم زد و خورد با يك ديگر شدند و مجالي براي تاخت و تاز در قلمرو مسلمانان نيافتند.
اگر اينطور نمي‌شد رجار بر سراسر شهرهاي افريقيه دست انداخته و استيلا يافته بود.
ميان صاحب صقليه و فرمانرواي قسطنطنيه از دو طرف، هم از طرف دريا و هم از طرف خشكي جنگ بر پا بود.
در تمام اين جنگ‌ها نيز صاحب صقليه پيروزي مي‌يافت تا جائي كه ناوگان او در يكي از سالها به شهر قسطنطنيه رسيد و داخل دهانه بندر شد.
اين كشتي‌ها عده‌اي از كشتي‌هاي روم شرقي را ضبط كردند و گروهي را نيز به اسارت در آوردند. هم چنين، تيراندازان فرنگي طاق‌هاي قصر پادشاه قسطنطنيه را تير باران كردند.
كسي كه اين كارها را با روميان و مسلمانان كرد، همان جرجي، وزير صاحب صقليه، بود.
اين مرد سرانجام به چند مرض مبتلي شد كه از آن جمله بواسير و سنگ مثانه بود.
بر اثر همين بيماري‌ها در سال 546 هجري فوت كرد و
ص: 175
فتنه خوابيد و مردم از شرش آسوده شدند.
پس از مرگ جرجي، در دستگاه فرمانرواي صقليه، كسي نبود كه بتواند جاي جرجي را بگيرد.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال- يعني سال 544 هجري قمري- زلزله بزرگي در زمين روي داد.
مي‌گفتند بر اثر اين زلزله كوهي در مقابل شهر حلوان با خاك يكسان شد و از ميان رفت.
در اين سال، ابو المظفر يحيي بن هبيرة وزارت خليفه عباسي المقتفي لامر الله را عهده‌دار گرديد.
او پيش از اين رياست ديوان زمام را داشت و هنگامي كه لشكريان در حول حوش بغداد فرود آمدند، شايستگي و كفايت بسيار نشان داد و براي باز گرداندن آنان به خوبي قيام كرد.
در نتيجه، خليفه به او راغب شد و در چهارمين چهارشنبه ربيع- الاخر سال 544 او را به وزارت خود منصوب ساخت.
در آن روز قمر در تربيع زحل بود و روز مباركي شمرده نمي‌شد.
لذا به او گفتند: «به خاطر اين تربيعات بهتر نيست كه پوشيدن خلعت وزارت را به تاخير بيندازي؟» جواب داد: «چه سعادتي بالاتر از وزارت خليفه؟» و همان روز لباس وزارت را پوشيد.
ص: 176
در اين سال، در ماه محرم، قاضي القضاة علي بن حسين زينبي، در گذشت.
پس از او عماد الدين ابو الحسن علي بن احمد دامغاني، عهده‌دار قضاوت گرديد.
در اين سال، در ماه محرم، در عراق نرخ‌ها پائين آمد و خيرات زياد شد.
مردم حومه بغداد نيز كه به شهر روي آورده بودند به قريه‌هاي خود بازگشتند.
در اين سال، امير نظر، امير الحاج، در گذشت.
او تازه با حاجيان به حله رفته بود كه بيمار شد و بيماري او شدت يافت.
ناچار امير قايماز ارجواني را بجاي خود مامور رهبري حاجيان كرد و خود با همان حال بيماري به بغداد بازگشت. و در ماه ذي القعده دار فاني را بدرود گفت.
او مردي بود خواجه يا اخته، و خردمند و نيكوكار كه كارهاي نيك بسيار كرده و صدقات بسيار داده بود.
در اين سال احمد بن نظام الملك، همان كسي كه وزير سلطان
ص: 177
محمد سلجوقي و المسترشد بالله بود، در گذشت.
در اين سال علي بن رافع بن خليفه شيباني از دار جهان رخت بر بست.
او از بزرگان خراسان بود و يكصد و هفت سال شمسي از عمرش مي‌گذشت.
در اين سال، در ماه محرم، امام مسعود صوابي، زندگاني را بدرود گفت.
در اين سال، امير معين الدين انر، نايب و قائم مقام امير ابق صاحب دمشق، در گذشت.
او كسي بود كه به رئيس خود، ابق، حكم مي‌راند و امر مي‌كرد و ابق به صورت امير بود و امارت او معنائي نداشت.
در اين سال، قاضي احمد بن محمد بن حسين ارجاني ابو بكر قاضي تستر (شوشتر) وفات يافت.
او اشعار خوبي دارد. از آن جمله اين شعر است:
و لما بلوت الناس اطلب عندهم‌أخا ثقة عند اعتراض الشدائد
ص: 178 تطلعت في حالي رخاء و شدةو ناديت في الاحياء: هل من مساعد
فلم أر فيما ساءني غير شامت‌و لم ار فيما سرني غير حاسد
تمتعتما يا ناظري بنظرةو اوردتما قلبي امر الموارد
أ عيني كفا عن فوادي فانه‌من البغي سعي اثنين في قتل واحد (يعني: براي آزمايش مردم، ميان آنان در هنگام سختي دوست مورد اعتمادي را جست و جو كردم.
در دو حال، هم در حال راحت و رفاه و هم در حال رنج و سختي، ميان زندگان فرياد زدم كه آيا كسي مرا كمك مي‌كند؟
اما وقتي گزندي به من مي‌رسيد از آنان هيچ نديدم جز اينكه از غم من شاد مي‌شدند و هنگامي كه چيزي مايه سرور من مي‌گرديد از آنان هيچ نديدم جز اين كه به شادي من رشك مي‌بردند.
اي دو چشم من، شما با يك نگاه لذتي برديد ولي در دل من بالاترين تلخي را وارد كرديد.
دو چشم من دل مرا ناكام ساخته‌اند و از بيدادگري و بي‌انصافي دو نفر به كشتن يك نفر كوشيده‌اند.) در اين سال ابو عبد الله عيسي بن هبة الله بن عيسي بزاز از جهان رفت.
او مردي شوخ طبع و ظريف بود و شعر خوب مي‌سرود. دوستي
ص: 179
به او كاغذي نوشت و در تعريف از او زياده‌روي كرد.
او در جواب اين دو بيت را فرستاد:
قد زدتني في الخطاب حتي‌خشيت نقصا من الزيادة
فاجعل خطابي خطاب مثلي‌و لا تغير علي عادة (يعني: تو در خطاب به من زياده‌روي كردي تا جائي كه از اين زياده‌روي بيم نقصاني در دلم راه يافت.
مرا همانند من خطاب كن و عادتي را كه دارم تغيير مده).
ص: 180

545 وقايع سال پانصد و چهل و پنجم هجري قمري‌

گرفتار شدن حاجيان در دست اعراب‌

در اين سال، در چهاردهم ماه محرم، اعراب زعب و قبائل وابسته به آن در غرابي كه ناحيه‌اي است ميان مكه و مدينه بر حاجيان حمله بردند و خودشان را گرفتار و اموالشان را ضبط كرد.
ازين مخمصه جز گروهي اندك جان سالم بدر نبردند.
علت بروز اين واقعه آن بود كه امير نظر، امير الحاج، همچنانكه پيش ازين گفتيم، وقتي از حله برگشت، امير قايماز ارجواني را به جاي خود امير الحاج ساخت.
قايماز كه جوان و مغرور بود آنان را به مكه برد.
امير مكه وقتي قايماز را ديد او را كوچك انگاشت و به چيزي نشمرد و طمع در اموال حاجيان بست.
ولي در ظاهر با قايماز ملاطفت كرد تا هنگامي كه از مكه مراجعت نمودند.
ص: 181
قايماز وقتي از مكه رفت شنيد كه گروهي از اعراب اجتماع كرده و قصد حمله به حاجيان را دارند.
لذا به حاجيان گفت: «مصلحت در اين است كه ما به شهر مدينه نرويم.» حاجيان عجم كه اين حرف را شنيدند فرياد بر آوردند و تهديدش كردند كه از دستش به سلطان سنجر شكايت خواهند برد.
قايماز هم كه وضع را بدين منوال ديد گفت: «پس مبلغي پول به اعراب بدهيد تا با پرداخت اين پول شرشان را از سر خود دور كنيم.» ولي حاجيان اين پيشنهاد را نيز نپذيرفتند.
او هم حاجيان را به غرابي برد. غرابي منزلي بود متصل به گردنه‌اي كه ميان دو كوه امتداد داشت.
امير قايماز و حاجيان در دهانه اين گردنه توقف كردند و با حراميان به زد و خورد پرداختند.
قايماز وقتي ديد كه از غلبه بر اعراب عاجز است تنها كاري كه كرد اين بود كه براي جان خود از آنان امان گرفت.
اعراب بر حاجيان غلبه كردند و اموال و كليه وسائلي كه با خود داشتند به غنيمت بردند.
مردم در بيابان پراكنده شدند و گروه انبوهي كه از بسياري به شمار در نمي‌آمدند جان سپردند و فقط عده قليلي سالم ماندند.
از كساني كه زنده ماندند عده‌اي به مدينه رفتند و از آنجا به زحمت خود را به شهرهاي خود رساندند.
برخي هم با اعراب ماندند تا وقتي كه توانستند به زادگاه خود باز گردند.
بعد، وقتي خداوند بزرگ وسيله‌اي فراهم آورد كه حاجيان
ص: 182
انتقام خود را از اعراب زعب گرفتند، آنان به روزي افتادند كه هميشه در ناكامي و نقص و خواري به سر مي‌بردند.
من (يعني ابن اثير) در سال 576 جواني از اعراب زعب را در مدينه ديدم و با هم سرگرم گفتگو شديم.
به او گفتم: «به خدا من قلبا به تو متمايل شده بودم ولي وقتي شنيدم كه اهل زعب هستي از تو متنفر شدم و از شر تو ترسيدم.» پرسيد: «براي چه؟» جواب دادم: «براي اينكه حاجيان را دستگير كرديد و اموالشان را به غارت برديد.» گفت: «من آن زمان را درك نكرده و در آن دستبرد دخالتي نداشته‌ام. بنابر اين چگونه فكر مي‌كني كه خداوند به خاطر جرم ديگران ما را به اين روز انداخته باشد؟ به خدا علت شكست و ناكامي ما اين است كه عده افراد ما كم شد و دشمن هم در ما طمع بست و بر ما غلبه كرد.»

فتح قلعه فاميا

درين سال نور الدين محمود بن شهيد زنگي قلعه فاميا را كه در دست فرنگيان بود، گشود.
اين قلعه نزديك شيزر و حماة بر تلي بلند قرار داشت و از بلندترين و استوارترين دژها به شمار مي‌آمد.
نور الدين محمود با سپاهيان خود به سوي اين قلعه رهسپار گرديد و آن را در حلقه محاصره گرفت.
در اين قلعه فرنگيان به سر مي‌بردند. نور الدين با آنان جنگيد و عرصه را بر ايشان تنگ ساخت.
ص: 183
فرنگياني كه در شام بودند وقتي اين خبر را شنيدند اجتماع كردند و عازم قلعه فاميا شدند تا نور الدين محمود را از آن جا دور كنند.
اما هنوز به آن جا نرسيده بودند كه نور الدين بر قلعه دست يافته و آنرا از ذخائر و اسلحه و مردان خود و ساير ما يحتاج پر كرده بود.
او كه از كار تسخير قلعه فراغت يافته بود، وقتي خبر آمدن فرنگيان را شنيد از آن جا رفت تا سر راه بر آنان بگيرد و با آنان دست و پنجه نرم كند.
فرنگيان همينكه ديدند قلعه فاميا به تصرف در آمده، با در نظر گرفتن قوت عزم نور الدين در جنگ، از راه برگشتند و به شهرهاي خود رفتند و نامه در خصوص متاركه جنگ به نور الدين نگاشتند.
امير نور الدين محمود، از اين لشكر كشي سالم و پيروزمند به مقر فرمانروائي خود بازگشت.
شاعران به ستايش او پرداختند و اين فتح را در اشعار خود ذكر كردند.
از جمله اين اشعار يكي قصيده ابن الرومي است كه چنين شروع مي‌شود:
اسني الممالك ما اطلت منارهاو جعلت مرهفة الدسار دسارها
و احق من ملك البلاد و اهلهارؤف تكنف عدله اقطارها اين ابيات از آن قصيده در وصف قلعه است:
ادركت ثارك في البغاة و كنت يامختار امة احمد مختارها
ص: 184 طابت نجومك فوقها و لربماباتت تنافثها النجوم سرارها
عارية الزمن المعير شما لهامنك المعيرة و استرد معارها
امست مع الشعري العبور و اصبحت‌شعراء تستغلي الفحول شوارها (يعني: باشكوه‌ترين و رفيع‌ترين كشورها آنكه تو برج ديده‌بانش را بر افراختي و تيز ترين ميخ را بر پايه آن فرو كوفتي.
ذات تو شايسته‌ترين وجودي است كه بر شهرها و مردمش فرمانروائي كند و مهربان است و سراسر آن شهرها را در سايه عدل و داد خود گيرد.
تو انتقام از بيدادگران گرفتي. و تو اي برگزيده امت پيغمبر اسلام، براي چنين كاري برگزيده شده‌اي.
ستارگان پرچم تو بر فراز قلعه‌اي جلوه كردند، كه از بلندي سر بر آسمان مي‌شود. و چه بسا شبها ستارگان با آن به راز و نياز مي‌پرداختند.
روزگار عاريت دهنده، اين قلعه را از طرف تو به ديگران به عاريت داده بود، و آن را پس گرفت. يعني باز به تو برگرداند.
آن قلعه شب را با ستاره درخشان شعراي يماني [ (1)] گذارند ولي
______________________________
[ (1)]- شعري (به كسر شين): نام دو ستاره است كه يكي را شعراي شامي و ديگري را شعراي يماني مي‌گويند.
شعراي يماني در شبهاي تابستان نمايان مي‌شود.
آنها را در زبان فارسي دو خواهر و دو خواهران نيز گفته‌اند.
(فرهنگ عميد)
ص: 185
صبح به صورت شعراء يعني شتر ماده پشمالودي در آمد كه شتران نر از نزديكي با او عار داشتند.)

محاصره قرطبه به وسيله فرنگيان و رفتنشان از آن جا

در اين سال سليطين كه همان اذفونش (الفونس) بود، و فرمانروائي طليطله و توابع آن را داشت، با چهل هزار سوار عازم شهر قرطبه شد.
او از ملوك جلالقه به شمار مي‌رفت كه سلسله‌اي از ملوك فرنگ است.
پس از رسيدن به قرطبه، آن شهر را محاصره كرد. قرطبه در اين وقت گرفتار ناتواني و خشكسالي بود.
وقتي خبر محاصره قرطبه به گوش عبد المؤمن كه در مراكش بود، رسيد. سپاه انبوهي آماده كرد و ابو زكريا يحيي بن يرموز را به سرداري آنان گماشت و به سوي قرطبه گسيل داشت.
لشكريان او وقتي به آنجا رسيدند نتوانستند كه در زمين پست با قشون سليطين روبرو شوند.
و چون مي‌خواستند كه خود را به اهل قرطبه برسانند تا شهر و مردم شهر را از خطرات احتمالي بعد از جنگ حفظ كنند ناچار شدند كه از روي كوههاي ناهموار و گردنه‌هائي كه از آنها منشعب مي‌شد بگذرند.
بنابر اين راهي را كه چهار روزه در دشت طي مي‌شد بيست و پنج روز طول كشيد تا از روي كوه‌ها طي كردند و به كوهي رسيدند كه مسلط بر شهر قرطبه بود.
ص: 186
وقتي سليطين آنان را ديد و درباره‌شان تحقيق كرد، با لشكريان خود از قرطبه رفت.
فرمانده سپاه قرطبه ابو الغمر سائب، از فرزندان سردار ابن- غلبون بود.
او از پهلوانان و اميران مردم اندلس شمرده مي‌شد.
وقتي فرنگيان از قرطبه دور شدند، ابو الغمر بموقع از شهر بيرون آمد و از كوه بالا رفت و خود را به ابن يرموز- فرمانده قشون عبد المؤمن، رساند. و به او گفت «فورا از كوه فرود آئيد و داخل شهر شويد.» آنان نيز به دستور او رفتار كردند و شب را در شهر قرطبه به صبح رساندند.
بامداد كه از خواب بيدار شدند ديدند قشون سليطين در سر همان كوهي است كه قبلا لشكر عبد المؤمن بود.
ابو الغمر به آنان گفت: «اين همان بلائي بود كه من مي‌ترسيدم به سر شما بيايد چون ميدانستم كه سليطين از اين جا نمي‌رود مگر اينكه به دنبال شما بيايد و با شما دست و پنجه نرم كن چون از موضعي كه او بود تا كوهي كه شما بوديد راه صاف و سهل و ساده‌اي است. و اگر در آن جا به شما مي‌رسيد هم شما را شكست مي‌داد و هم مردم قرطبه را.» وقتي سليطين ديد نقشه‌اش نقش بر آب شده و فرصت غلبه بر قشون عبد المؤمن از دستش رفته، دانست كه ديگر نمي‌تواند طمع تصرف قرطبه را در سر بپروراند.
بدين جهت به شهر خود بازگشت.
مدت محاصره قرطبه سه ماه بود. و اللّه اعلم.
ص: 187

دست يافتن غوريان بر هرات‌

در اين سال، پادشاه غور، ملك حسن بن حسين، از شهرهاي غور به هرات رفت و آن جا را محاصره كرد.
مردم هرات به او نامه نوشته و خواسته بودند كه شهر را تسليم او كنند تا از ظلمي كه اتراك در حقشان روا مي‌داشتند به او پناه برده باشند چون در آن جا هيبت سلطنت نيز از ميان رفته بود.
وقتي ملك حسن با قشون خود بدانجا رسيد مردم هرات تا سه روز از تسليم شهر بدو خودداري كردند.
بعد، از شهر بيرون رفتند و به استقبال او شتافتند و شهر را تسليم وي كردند و به اطاعت وي در آمدند.
ملك حسن آنان را مورد احسان قرار داد و نعمت‌هاي خود را بر ايشان ارزاني داشت و از وفور عدل و داد بهره‌مند ساخت.
ضمنا فرمانبرداري خود را نسبت به سلطان سنجر و قيام در وفاداري و انقياد از او را آشكار ساخت.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال علاء الدين محمود بن مسعود كه به امور قصبه طريثيث كه در اختيار اسماعيليان قرار داشت، غالب بود، دستور داد كه به نام خليفه عباسي خطبه بخوانند. و لباس سياه پوشيد كه شعار عباسيان بود.
خطيب نيز به دستور او رفتار كرد و بر بالاي منبر رفت و به نام خليفه عباسي خطبه خواند.
ص: 188
اما عمو و ساير خويشاوندان علاء الدين محمود و كساني كه با ايشان موافق بودند، با اين كار مخالفت كردند و با او به زد و خورد پرداختند.
منبر را نيز شكستند و خطيب را كشتند.
علاء الدين اين كار را از آن جهة كرد كه پدرش مسلمان بود.
و وقتي كه اسماعيليان بر طريثيث مسلط شدند ظاهرا به آنان روي موافق نشان داد ولي باطنا اعتقاد به شريعت داشت و طرفدار مذهب شافعي بود.
قدرت فرمانروائي او در طريثيث افزايش يافته و امور به اراده او جريان داشت.
وقتي زمان مرگ او فرا رسيد وصيت كرد كه فقيه شافعي او را غسل دهد.
به پسر خود نيز توصيه كرد كه اگر مي‌تواند بازگشت به شريعت اسلام را آشكار سازد، اين كار را بكند.
پسرش نيز وقتي در خود توانائي اين كار را يافت، به وصيت پدر عمل كرد ولي كار بر وفق مراد انجام نگرفت.
در اين سال بيماري در عراق، مخصوصا در بغداد، افزايش يافت و ميزان مرگ و مير بالا رفت.
بدين جهة سلطان مسعود از بغداد رفت.
در اين سال، امير علي بن دبيس بن صدقه، صاحب حله، در اسد آباد در گذشت.
ص: 189
پزشك معالج او محمد بن صالح متهم شد به اينكه بر ضد او توطئه كرده است.
اين پزشك نيز اندكي پس از درگذشت علي بن دبيس از دنيا رفت.
در اين سال عبد المؤمن، فرمانرواي شهرهاي مغرب، ابو جعفر بن ابو احمد اندلسي را به وزارت خود منصوب ساخت.
ابو جعفر در پيش او اسير بود. وقتي وصف خردمندي و تسلط او در نامه‌نگاري را شنيد، او را از زندان بيرون آورد و بر كرسي وزارت نشاند.
او نخستين وزير موحدان بود.
در اين سال، يوسف دمشقي، در مدرسه نظاميه بغداد به تدريس مشغول شد.
چون اين تدريس بدون دستور خليفه عباسي بود، روز جمعه از ورود او به مسجد جامع جلوگيري كردند.
او نيز در جامع سلطاني نماز گزارد.
از تدريس او نيز ممانعت كردند. لذا سلطان مسعود به شيخ ابو النجيب توصيه كرد كه در آن جا به تدريس بپردازد.
شيخ ابو النجيب نيز چون فرمان خليفه را نداشت از اين كار خودداري كرد.
بالاخره سلطان مسعود از خليفه در اين خصوص اجازه گرفت
ص: 190
و شيخ ابو النجيب از نيمه ماه محرم اين سال سرگرم تدريس گرديد.
در اين سال ابو عبد الله محمد بن علي مهران، فقيه شافعي، از دار جهان رخت بر بست.
او در نزد هراسي فقه آموخت و در شهر نصيبين عهده‌دار امور قضاوت گرديد.
بعد به زهد گرائيد و از دنيا كناره گرفت و در جزيره ابن عمر اقامت گزيد.
سپس به سوي جبل رفت و به بلد الحصن، در زاويه [ (1)] نقل- مكان كرد.
او كراماتي نمايان داشت.
در اين سال حسن بن ذو النون بن ابو القاسم بن ابو الحسن مسعري ابو المفاخر نيشابوري در گذشت.
او احاديث بسيار شنيده بود.
______________________________
[ (1)]- زاويه: موضعي است در بصره (اقرب الموارد) موضعي است در بصره كه در آن جا ميان حاجيان و عبد الرحمن بن اشعث جنگ واقع شد.
(منتهي الارب) موضعي است نزديك بصره و جنگ معروف عبد الرحمن بن محمد بن اشعث با حجاج به سال 83 هجري در آنجا واقع گرديده است- از معجم البلدان (لغتنامه دهخدا)
ص: 191
او مرد فقيه و اديب پر كاري بود كه پيوسته به امور مذهبي و ادبي و موعظه مردم اشتغال داشت.
از اشعار اوست:
مات الكرام و ولوا و انقضوا و مضواو مات من بعد هم تلك الكرامات
و خلفوني في قوم ذوي سفه‌لو ابصروا طيف ضيف في الكري ماتوا (يعني: كريمان مردند و از جهان روي گرداندند و عمر به پايان بردند و گذشتند و پس از ايشان آن كرم‌ها و جوانمردي‌ها نيز مرد و از ميان رفت.
آنان رفتند و ما را ميان قومي بي‌خرد گذاردند كه، از فرط تنگ چشمي، اگر روي مهمان را در خواب ببينند، از ترس مي‌ميرند.)
ص: 192

546 وقايع سال پانصد و چهل و ششم هجري قمري‌

شكست خوردن نور الدين محمود از جوسلين و اسير شدن جوسلين بعد از آن‌

در اين سال نور الدين محمود سپاهيان خود را گرد آورد و عازم شهرهاي جوسلين فرنگي گرديد.
اين شهرها در قسمت شمالي حلب قرار داشت، و از جمله آنها تل باشر، عين تاب و اعزاز و غيره [ (1)] بود.
______________________________
[ (1)]- اعزاز (به كسر الف): نام قصبه كوچكي است در قضاي كليس از سنجاق و ولايت حلب و در هيجده هزار گزي جنوب غربي كليس واقع گشته است.
يك قلعه ويران هم دارد و در زمان‌هاي سابق شهر بزرگي بود.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 193
نور الدين محمود تصميم بر محاصره و تصرف آنها گرفت.
جوسلين، كه خدا لعنتش كند، يكي از شهسواران فرنگ بود كه كسي در برابرش ياراي ايستادگي نداشت.
دليري و خردمندي و زيركي را با هم جمع كرده بود.
او وقتي از حركت نور الدين خبردار شد به گردآوري فرنگيان پرداخت. گروه انبوهي را در اطراف خود جمع كرد و به مقابله با نور الدين شتافت.
دو لشكر با يك ديگر روبرو شدند و به پيكار پرداختند.
در اين جنگ مسلمانان شكست خوردند. جمعي از ايشان كشته شدند و عده كثيري اسير گرديدند.
از جمله كساني كه به اسارت در آمدند يكي هم سلاحدار نور الدين محمود بود.
او هنگامي كه به چنگ جوسلين گرفتار آمد، اسلحه نور الدين را نيز همراه داشت.
جوسلين آن سلاح را گرفت و براي ملك مسعود بن قلج ارسلان، صاحب قونيه و اقصرا، فرستاد و پيام داد كه: «اين سلاح داماد تست.
بزودي هم آنچه مهم‌تر از اين است برايت خواهد رسيد.» وقتي نور الدين ازين موضوع آگاه شد، آن حال بر او گران
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل چه در فتوح شام و چه در وقايع صليبي نام اين شهر با كمال اهميت ياد مي‌شود.
بعدها تيمور لنگ اين بلد را به ويرانه‌اي مبدل ساخت. گويا سكنه‌اش به كليس هجرت كرده باشند- از قاموس الاعلام تركي.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 194
آمد و حيله‌اي در حق جوسلين بكار برد و آسوده ننشست تا از او انتقام بگيرد.
بدين منظور گروهي از اميران تركمان را فرا خواند و به آنان وعده داد كه چنانچه بر جوسلين دست يابند و او را خواه كشته و خواه اسير، تسليم او كنند انعام و پاداش فراوان دريافت خواهند كرد.
امير نور الدين مي‌دانست كه هر گاه شخصا در صدد دستگيري جوسلين بر آيد، او به وسيله افراد و قلعه‌هائي كه در اختيار دارد خود را حفظ خواهد كرد و به دام نخواهد افتاد.
لذا گروهي تركمان را مامور مراقبت او كرد.
يك روز كه جوسلين براي شكار بيرون رفته بود طائفه‌اي از آن جماعت تركمان خود را به او رساندند و بر او غلبه يافتند و دستگيرش كردند.
جوسلين حاضر شد كه در برابر آزادي خود مبلغي گزاف به آنان رشوه بدهد.
آنان هم پذيرفتند كه وقتي پول حاضر شد آزادش كنند.
بنابر اين جوسلين كساني را به دنبال پول فرستاد.
يكي از آنها پيش ابو بكر بن دايه كه نايب نور الدين در حلب بود رفت و او را از آن حال آگاه ساخت.
ابو بكر هم قشوني همراه وي فرستاد كه به آن گروه تركمان و جوسلين حمله كردند و جوسلين را گرفتند و به حال اسارت پيش او بردند.
اسير كردن جوسلين از بزرگترين فتوحات مسلمانان به شمار مي‌رفت چون او شيطاني بيدادگر بود. و با مسلمانان بسيار سخت مي‌گرفت و بيرحمي و سنگدلي نشان مي‌داد.
ص: 195
عموم مسيحيان از اسارت او مصيبت زده شدند.
پس از گرفتاري جوسلين، امير نور الدين محمود به قلعه‌هاي او حمله برد و آنها را تصرف كرد.
اين قلعه‌ها عبارت بودند از:
تل باشر، عين تاب، اعزاز، تل خالد، قورس، راوندان، برج- الرصاص، حصن الباره، كفر سود، كفرلاثا، دلوك، مرعش، نهر الجوز و ساير دژهائي كه تحت فرمان او بودند.
امير نور الدين محمود همه آنها را در مدتي كوتاه گرفت و به زودي تفصيل اين پيروزيها خواهد آمد.
او هر گاه كه دژي را مي‌گشود، آنچه يك قلعه بدان احتياج دارد در آن فراهم مي‌ساخت چون مي‌ترسيد كه آن قلعه‌ها به- واسطه كمبود چيزي از فرنگيان آسيب ببينند. و مي‌خواست شهرها و قلعه‌هاي او از آنچه براي دفاع در برابر دشمن لازم است محروم نباشند.
شعرا درباره او مدايحي ساختند. از آن جمله قصيده‌اي است كه قيسراني گفته و در آن از جوسلين چنين ياد كرده است:
كما اهدت الاقدار للقمص اسره‌و اسعد قرن من حواه لك الاسر
طغي و بغي عدوا علي غلوائه‌فأوبقه الكفران عدواه و الكفر
و امست عزاز كاسمها بك عزه‌تشق علي النسرين لو انها و كر
فسر و املاء الدنيا ضياء و بهجةفبالافق الداجي الي ذا لسنا فقر
كاني بهذا العزم لا فل حده‌و اقصاه بالاقصي و قد قضي الامر
ص: 196 و قد اصبح البيت المقدس طاهراو ليس سوي جاري الدماء له طهر (يعني: بازي تقدير رئيس فرنگيان را اسير تو كرد و خوشبخت حريفي كه او را اسارت پيش تو آورد.
او بعلت تكبري كه داشت در سركشي و ستمگري تندروي كرد و دو كفر: يكي تبهكاري و ديگر خدانشناسي او باعث هلاك او گرديد.
قلعه عزاز، كه بدست تو فتح شد، مانند نام خود، از تو چنان عزتي يافت كه اگر آشيانه‌اي مي‌شد نسرين [ (1)] در آن لانه مي‌گرفت.
پس جهان را بگرد و دنيا را پر از روشنائي و شادي و خرمي كن زيرا افق تاريك به اين روشني نيازمند است.
______________________________
[ (1)]- نسر (به فتح نون) به معني كركس است و نسرين- يعني دو نسر- نام دو ستاره است در آسمان كه يكي را نسر طائر و ديگري را نسر واقع گويند.
(فرهنگ عميد) نسر طائر يكي از صور شمالي فلك است كه چون عقابي به پرتو هم شده، و ستاره‌اي از قدر اول هم در اين صورت واقع است كه آن را نيز نسر طائر نامند و ذنب العقاب در اين صورت است و صورت نسر طائر را شاهين و عقاب نيز خوانند.
شكلي است بر فلك به صورت كركسي كه پر آن به جانب شمال از منطقة البروج باشد و آن را عقاب نيز گويند.
(از غياث اللغات) آن را بجهة آن نسر طائر ناميده‌اند كه صاحب دو بال گشاده‌اش پنداشته‌اند بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 197
گوئي اين عزم و اراده- كه چون شمشيري است كه لبه‌اش كند مباد منتهاي آن به مسجد اقصي، يعني بيت المقدس، رسيده، و كار را به پايان رسانده است.
بيت المقدس پاك گرديد و جز با روان شدن خون شسته نمي- شد و پاك نمي‌گرديد.)
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل به شكل پرنده‌اي. و عامه بدان ميزان گويند.
(از صبح الاعشي)
ز چرخ صيد كند نسر طائر واقع‌عقاب همت او از بلندپروازي سوزني
گر مرا دنيا نباشد خاكداني گو مباش‌نسر طائر همتم، زاغ آشياني گو مباش سعدي نسر واقع ستاره‌اي است روشن به صورت كركسي كه از بالا به فرود آينده باشد و آن به جانب قطب جنوب است.
ستاره‌اي است روشن با دو ستاره ديگر و اين هر سه ستاره بر مثال مثلث كوچك واقع شده‌اند به جهة مشابهت او بر كركسي كه بال به هم آورده باشد و آن دو ستاره به منزله دو بال اوست.
(از غياث اللغات) نسر واقع سه ستاره است بر شكل ديگ پايه كه دو ستاره را به شكل طايري پنداشته كه در حال پائين آمدن است.
(از صبح الاعشي) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 198

محاصره غرناطه و المريه از شهرهاي اندلس‌

در اين سال عبد المؤمن لشكر انبوهي كه به قريب بيست هزار سوار بالغ مي‌شد، به سرداري ابو حفص عمر بن ابو يحيي هنتاني به اندلس گسيل داشت.
زنان آنها را نيز همراهشان فرستاد.
اين زنان جامه‌هاي كلاه‌دار مانند باراني مي‌پوشيدند كه به- رنگ سياه بود.
تنها نيز حركت مي‌كردند و با آنان جز خدمتگارانشان اشخاص ديگري نبودند. و هر گاه مردي به ايشان نزديك مي‌شد او را با تازيانه دور مي‌كردند.
وقتي از خليج گذشتند رهسپار غرناطه شدند كه در آن جا گروهي از مرابطان به سر مي‌بردند.
عمر و لشكريانش آن شهر را محاصره كردند و عرصه را بر مردم شهر تنگ ساختند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل كوكبي است از قدر اول در صورت شلياق. و آن را با دو كوكب ديگر نزديك او توام كنند به مجموع سه پايه نامند.
شده نسر واقع بسان سه بيضه‌شده نسر طائر چنان شاخ نخلي منوچهري (خلاصه از لغتنامه دهخدا)
ص: 199
در اين بين احمد بن ملحان، حاكم شهر «وادي آش» و توابع آن، با جميع كسان و ياران خود پيش عمر بن ابو يحيي آمد و آئين موحدان را پذيرفت و از همدستان او گرديد.
بعد، ابراهيم بن همشك، داماد ابن مردنيش، صاحب جيان با ياران خود رسيد و در سلك موحدان در آمد.
او نيز از همدستان عمر بن ابو يحيي شد.
بدين ترتيب تعداد افراد قشون عمر افزايش يافت و او را تحريض كرد كه سريعا به سر وقت ابن مردنيش، پادشاه شهرهاي مشرق اندلس، برود و پيش از آنكه او خود را براي جنگ آماده كند، بطور ناگهاني بر وي بتازد.
وقتي ابن مردنيش اين خبر را شنيد بر جان خود بيمناك شد.
بدين جهة رسولي را به خدمت پادشاه برشلونه (بارسلون)، از شهرهاي فرنگ، فرستاد و جريان امر را به او اطلاع داد. از او ياري خواست و او را تحريك كرد كه زودتر خود را به وي رساند.
آن فرنگي نيز با ده هزار سوار به كمك او شتافت.
لشكريان عبد المؤمن كه براي جنگ با ابن مردنيش حركت كرده بودند به چشمه آب گرم بلقواره رسيدند، كه ميان ايشان و شهر مرسيه، مقر ابن مردنيش، يك مرحله فاصله بود.
در آن جا وقتي خبر رسيدن قشون فرنگيان را شنيدند برگشتند.
و شهر المريه را كه آن هم تعلق به فرنگيان داشت محاصره كردند.
اين محاصره چند ماه به طول انجاميد تا اينكه براي افراد قشون قحط و غلاء و نايابي ارزاق پيش آمد و ناچار از آن جا به شهر اشبيليه رفتند و در آن شهر اقامت گزيدند.
ص: 200

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه ربيع الآخر، عبادي واعظ كه نام او مظفر بن اردشير بود، در خوزستان در گذشت.
خليفه عباسي، المقتفي لامر الله او را به رسالت پيش ملك محمد بن سلطان محمود فرستاده بود كه ميانه او و بدر حويزي را اصلاح كند. و در همان جا از دنيا رفت.
پسرش در بغداد به سوگواري او نشست. و به عنوان يكي از حاجبان ديوان گماشته شد.
او مي‌نشست و به موعظه مي‌پرداخت و از پدر خود ياد مي‌كرد و اشك مي‌ريخت و عموم مردم نيز گريه مي‌كردند.
جسد عبادي به بغداد انتقال يافت و در شونيزي به خاك سپرده شد.
او در سال 491 هجري تولد يافته بود.
از ابو بكر شيروي و زاهر شحامي و ديگران حديث شنيده بود و آنها را روايت مي‌كرد.
در اين سال مجراي بند آب نهروان كه مجاهد الدين بهروز ساخته بود، به علت طغيان آب رودخانه در شعبه تامرا [ (1)] و سهل انگاري و عدم توجه بدان، شكافته شد. تا جائي كه خسارات بزرگي ببار آورد و مردم از آن زيان‌هائي ديدند.
______________________________
[ (1)]- تامره (به فتح ميم و راء مشدد) ناحيتي است به عراق عرب كه شعبه‌اي از نهروان از آنجا گذرد. و آن را هم «تامره» نامند.
(نزهة القلوب) اين نام به ضبط ياقوت، «تامرا» است.
تامره يكي از دو شعبه آب نهروان به عراق عرب است.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 201
در اين سال، امير قجق با طائفه‌اي از قشون سلطان سنجر به- طريثيث، در خراسان، رفت.
او با اين لشكركشي در بلاد اسماعيليان به غارت پرداخت.
اموال مردم را يغما كرد و زنان و فرزندانشان را اسير ساخت و منازلشان را آتش زد و ويران كرد. و در حق آنان اعمال بسيار زننده‌اي انجام داد و سالم بازگشت.
ص: 202

547 وقايع سال پانصد و چهل و هفتم هجري قمري‌

دست يافتن عبد المؤمن بر شهر بجايه و قلمرو بني حماد

در اين سال عبد المؤمن بن علي رهسپار شهر بجايه شد و آن جا را به تصرف خويش در آورد.
او، همچنين، سراسر قلمرو فرمانروائي بني حماد را تسخير كرد.
در سال 546، هنگامي كه به فكر تسخير بجايه افتاد، از مراكش به شهر سبتة رفته بود.
مدتي در سبتة [ (1)] ماند و به تعمير ناوگان و گردآوري سپاهياني
______________________________
[ (1)]- سبتة (به فتح سين و تاء): شهر مشهوري است از شهرهاي مركزي بلاد مغرب.
لنگرگاهش بهترين لنگرگاهي است در ساحل، كه در يك قطعه خاكي بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 203
كه در آن نزديكي‌ها وجود داشتند، پرداخت.
از آن جا به شهرهايي كه تا بجايه در سر راهش بود، نوشت كه خود را مجهز كنند و آماده حركت باشند كه هر وقت براي كارزار به وجودشان احتياج شد مورد استفاده واقع شوند.
مردم گمان بردند كه او مي‌خواهد به اندلس برود.
ولي عبد المؤمن كساني را فرستاد تا راههائي را كه به شهرهاي شرقي كشور مغرب منتهي مي‌شد، هم از سوي خشكي و هم از جانب دريا، قطع كنند.
آنگاه در ماه صفر سال 547 حركت كرد و سريعا راه سپرد و مراحل را درنورديد.
سپاهياني هم كه قبلا خواسته بود در راه به او پيوستند.
مردم بجايه فقط موقعي از آمدن او خبردار شدند كه او و لشكريانش به توابع بجايه رسيده بودند.
فرمانرواي بجايه يحيي بن عزيز بن حماد، آخرين نفر از ملوك بني حماد بود.
او به شكار و لهو و لعب حرص و علاقه بسيار داشت و به هيچيك از امور مملكت خود نمي‌رسيد.
بدين جهة در آنجا امور فرمانروائي در دست بني حمدون بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل واقع شده و نهر مستحكم و استواري است مانند مهديه كه در افريقا واقع شده است.
(معجم البلدان) شهر معروف سبتة واقع بر ساحل جنوبي مديترانه محاذي جبل الطارق كه بر ساحل شمالي تنگه‌اي معروف به همين نام است، واقع شده است- حاشيه شد الازار.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 204
وقتي خبر هجوم عبد المؤمن به ميمون بن حمدون رسيد لشكريان خود را جمع كرد و به پيكار با او شتافت.
پيشروان لشكر عبد المؤمن كه بيش از بيست هزار سوار بودند با قشون ميمون بن حمدون روبرو شدند.
مردم بجايه كه آن سپاه انبوه را ديدند بدون اينكه جنگي بكنند سر به فرار نهادند.
در نتيجه، پيشروان لشكر عبد المؤمن، دو روز پيش از رسيدن خود عبد المؤمن، وارد شهر بجايه شدند.
كليه لشكريان يحيي بن عزيز پراكنده گرديدند و از راه دريا و خشكي گريختند.
يحيي در قلعه قسنطينة الهواء تحصن گزيد و دو برادرش، حارث و عبد اللّه، به صقليه (سيسيل) فرار كردند.
عبد المؤمن داخل بجايه شد و بدون جنگ و خونريزي بر كليه شهرهاي ابن العزيز دست يافت.
بعد وقتي يحيي بن عزيز از قلعه قسنطينة الهواء [ (1)] فرود آمد و
______________________________
[ (1)]- قسنطينة (به ضم قاف و فتح سين و نون): بخشي است در الجزاير كه مركز آن شهر قسنطينه است.
اين شهر 120000 جمعيت دارد. نهر رمال از آن مي‌گذرد.
(ذيل المنجد) شهري است به الجزاير در مشرق بجايه.
(ابن بطوطه) قسنطينيه شهري است در افريقا و پيرامون آن را نيز نيزارها و كشتزارها احاطه كرده‌اند و عرب افريقا تا آن حدود به دنبال آب و علف احشام خود روند.
ابو عبيد بكري گويد: از قيروان به مجانة و از آن جا به شهر ينجس و از ينجس به قسنطينيه روند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 205
پيش عبد المؤمن رفت و از او امان خواست، به وي امان داد.
اين يحيي بن عزيز همان كسي بود كه وقتي شهرهاي افريقيه از حسن بن علي گرفته شد، اظهار خوشوقتي كرد و شادي خود را آشكار ساخت.
او هميشه از حسن بن علي بد گوئي مي‌كرد و عيب‌هاي او را به ياد مي‌آورد.
تصادفا مدتي به طول نينجاميد كه شهرهاي خود او نيز ازو گرفته شد.
حسن بن علي، همانطور كه ياد كرديم در سال 543، وقتي دستش از فرمانروائي كوتاه شد به جزائر بني مزغنان رفت.
اين دو تن، يعني يحيي بن عزيز و حسن بن علي، در نزد عبد المؤمن اجتماع كردند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل قسنطينيه شهري است قديمي و بزرگ و با جمعيت و داراي برج و بارو كه استحكامات آن را در جاي ديگر آن حدود سراغ نتوان داشت.
اين شهر داراي سه نهر بزرگ است كه بدان احاطه دارد و قابل كشتيراني است.
اين نهرها از منابعي به نام «اشقار» سرچشمه گرفته‌اند و در خندقي عميق و دور فرو ميريزند.
بر روي خندق سه پل بر روي يك ديگر ساخته شده و از روي آن عبور مي‌كنند و به شهر وارد مي‌شوند و از آن بالا آب در ته خندق چون ستاره كوچكي نمايان است.
قلعه قسنطينيه نيز نام قلعه‌اي است مشهور در كنار شهر قسنطينيه.
اين قلعه داراي ديوارهاي بسيار بلند و مرتفعي است كه پرنده به زور مي‌تواند خود را به فراز آن برساند- معجم البلدان.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 206
عبد المؤمن، يحيي بن عزيز را به شهرهاي مغرب فرستاد و او را در آن جا مستقر ساخت و مقرري گزافي نيز برايش تعيين كرد.
اما حسن بن علي را مورد نوازش قرار داد و او را به مصاحبت خود برگزيد و مقامش را بالا برد.
حسن ملازم عبد المؤمن بود تا وقتي كه عبد المؤمن مهديه را فتح كرد و او را در آن جا گماشت و به والي مهديه فرمان داد كه از رأي او پيروي كند و به سخنان او گوش دهد.
عبد المؤمن، پس از تصرف بجايه متعرض مال و جان مردم نشد. علتش هم اين بود كه بني حمدون از او امان خواسته و او هم امان داده بود. لذا به عهد خود وفا كرد.

دست يافتن عبد المؤمن بر صنهاجه‌

وقتي عبد المؤمن بجايه را تصرف كرد، در صنهاجه گروه‌هائي كه شماره آنها را جز خداي بزرگ كسي نميداند تجمع نمودند و مردي بنام ابو قصبة را به سرداري خود برگزيدند.
از كتامه و لواته و ساير قبائل نيز جماعات كثيري به آنان پيوستند.
آنان تصميم گرفته بودند كه با عبد المؤمن بجنگند.
عبد المؤمن نيز لشكر انبوهي به پيكار با آنان فرستاد به سرداري ابو سعيد كه از عقب مي‌آمد و اهل خمسين بود.
دو لشكر در دامنه كوهي واقع در مشرق شهر بجايه با هم روبرو شدند و سرگرم پيكار گرديدند.
ص: 207
در اين جنگ ابو قصبه شكست خورد و بيشتر كساني كه با او بودند كشته شدند و زنان و فرزندانشان اسير گرديدند.
لشكريان عبد المؤمن پس از فراغت از كار صنهاجه به جانب قلعه بني حماد رهسپار شدند.
اين از استوارترين و بلندترين دژهاي غير قابل وصول بود كه بر فراز كوهي بلند قرار داشت. و از شدت بلندي، چشم تقريبا آن را نمي‌ديد.
ولي وقتي قسمت باشد و تقدير بخواهد نه سنگر از آن محافظت مي‌كند و نه قشون.
مردم آن قلعه وقتي لشكريان موحدان را ديدند به قلل كوه‌ها گريختند.
قلعه تسخير شد و از پول و مال آنچه در قلعه بود ضبط گرديد و به نزد عبد المؤمن برده شد كه آنها را ميان سپاهيان خود تقسيم كرد.

در گذشت سلطان مسعود و فرمانروائي ملكشاه محمد بن محمود

در اين سال، در اول ماه رجب، سلطان مسعود پسر محمد بن ملكشاه سلجوقي دار فاني را وداع گفت.
درگذشت او در همدان اتفاق افتاد.
بيماري او تب حادي بود كه مدت يك هفته به طول انجاميد.
او در ماه ذي القعده سال 502 به دنيا آمده بود.
سلطان مسعود از جهان رفت و با رفتن او سعادت خانواده
ص: 208
سلجوقي نيز از بين رفت و پس از او ديگر پرچمي كه آماده كرده بود برافراشته نشد و مورد التفات واقع نگرديد.
فما كان قيس هلكه هلك واحدو لكنه بنيان قوم تهدما (يعني مرگ قيس مرگ يك تن نبود و پايه قومي بود كه منهدم گرديد.) سلطان مسعود كه خداوند بيامرزدش، خوش اخلاق بود و با مردم به گشاده روئي و مزاح بسيار سلوك مي‌كرد.
از شوخ طبعي او اين كه اتابك عماد الدين زنگي فرمانرواي موصل، قاضي كمال الدين محمد بن عبد اللّه بن قاسم شهرزوري به رسالت به خدمتش فرستاد.
قاضي كمال الدين به خدمتش رسيد و در اردوگاه پيش او ماند.
بعد، يك روز را تا مغرب در خيمه وزير سلطان مسعود گذراند.
نزديك مغرب به خيمه خود بازگشت.
در راه بود كه صداي اذان مغرب به گوشش رسيد. لذا مرد فقيهي را در خيمه‌اي ديد و بر او وارد شد و نماز مغرب را با او خواند.
بعد كمال الدين از او پرسيد كه اهل كجاست.
گفت: من قاضي فلان شهر هستم.
كمال الدين گفت: قاضيان سه تن هستند. دو نفرشان به جهنم مي‌روند كه يكي منم و يكي تو. اما آن قاضي كه به بهشت مي‌رود كسي است كه درهاي اين ستمگران را نمي‌شناسد و آنان را نمي‌بيند.
فرداي آن روز سلطان مسعود كسي را فرستاد و كمال الدين را به خدمت خود احضار كرد.
وقتي كمال الدين به حضور رسيد و چشم سلطان مسعود بر او افتاد، خنديد و گفت: «قاضيان سه نفرند؟» كمال الدين جواب داد: «بله، اي سرور من.»
ص: 209
سلطان مسعود گفت: «به خدا راست گفتي، چه خوشبخت است كسي كه نه او ما را مي‌بيند و نه ما او را!» بعد دستور داد حاجت او را روا كنند و او را در روز معين باز گردانند.
سلطان مسعود پادشاهي جوانمرد و بخشنده بود و به پول و مال مردم چشم طمع نمي‌دوخت.
ميان پادشاهان، از همه نيك‌نهادتر و از همه نرم‌خوتر بود و با همه به لطف طبع رفتار مي‌كرد و برخورد او با همه سهل و ساده بود.
از آنچه درباره حسن معاشرت او گفته‌اند اينكه روزي در يكي از نواحي بغداد مي‌گذشت و شنيد كه زني به زني ديگر مي‌گويد:
«بيا پادشاه را تماشا كن.» سلطان مسعود به شنيدن اين حرف ايستاد و به ملازمان خود گفت:
«بايستيم تا اين خانم بيايد و ما را تماشا كند.» [ (1)]
______________________________
[ (1)]- نظير اين حكايت را درباره شاه شجاع، از ملوك آل مظفر، آورده‌اند كه چنين است:
«زيبائي شاه شجاع و زن دوستي او، وي را مورد توجه خانم‌ها قرار داده بود.
مي‌گويند: روزي شاه شجاع با سواران خود از راهي مي‌گذشت. ناگهان صداي زني را شنيد كه از بالاي بام فرياد مي‌زد: فاطمه، اگر مي‌خواهي شاه شجاع را ببيني، زود به بالاي بام بيا.
شاه شجاع كه اين حرف را شنيد، عنان باز كشيد و ايستاد.
ملازمان علت توقف او را پرسيدند.
جواب داد: مروت نباشد كه تا فاطمه خاتون ما را نديده از اين جا برويم.» (شاهان شاعر تاليف ابو القاسم حالت ص 169)
ص: 210
فضائل سلطان مسعود بسيار و كارهاي نيك در خور ستايش او بي‌شمار است.
وليعهد او، ملكشاه، پسر برادرش سلطان محمود بود. و وقتي او از دنيا رفت، امير خاص بك بن بلنكري خطبه سلطنت را به نام ملكشاه خواند و امور را براي او مرتب ساخت و زمام كارها را به دستش سپرد.
كليه سرداران و سپاهيان نيز به فرمانبرداري او گردن نهادند.
همينكه خبر در گذشت سلطان مسعود به بغداد رسيد، مسعود بلال شحنه بغداد به شهر تكريت گريخت.
خليفه عباسي، المقتفي لامر اللّه خانه مسعود بلال را گرفت، همچنين خانه‌هاي ياران سلطان مسعود را در بغداد ضبط كرد.
تمام دارائي و اموالي را هم كه در خانه‌هاي خود داشتند ضبط كرد. و هر كس هم كه مالي از يكي از آنها نزد خود امانت داشت، آن را به ديوان خلافت برد.
خليفه عباسي، همچنين، مردان جنگي و سپاهيان را جمع كرد و به تجهيز قشون كوشيد.
ضمنا به بيرون ريختن نوشابه‌هاي الكلي از منازل ياران سلطان مسعود اقدام كرد.
در خانه مسعود بلال، شحنه بغداد، شراب بسيار بدست آمد كه بيرون ريخته شد و امكان نداشت كه مردم تصور كنند او پس از رفتن به حج و زيارت خانه خدا شراب بنوشد.
خليفه عباسي مؤيد الوسي شاعر و حيص بيص شاعر را نيز بازداشت كرد. وي بعد حيص بيص را آزاد ساخت و اموالي را كه از او گرفته شده بود بدو باز گرداند.
بعد سلطان ملكشاه سلار كرد را با قشوني به حله فرستاد. او داخل شهر حله گرديد.
مسعود بلال، شحنه بغداد، نيز پيش او رفت و ظاهرا به او روي
ص: 211
موافق نشان داد.
وقتي سلار كرد به او اعتماد كرد و دست اتحاد داد، او را گرفت و در رودخانه غرق كرد.
مسعود بلال پس از نابود ساختن سلار كرد بر حله تسلط يافت و با كمال استبداد فرمان راند.
خليفه عباسي وقتي اين خبر را شنيد سپاهياني را براي سركوبي او آماده كرد و همراه وزير عون الدين بن هبيرة به سر وقت او فرستاد.
عون الدين با قشون خود به سوي حله حركت كرد و وقتي به حله نزديك شد مسعود بلال از فرات گذشت و با آنان روبرو شد و به- پيكار پرداخت.
اما در اين جنگ از قشون خليفه شكست خورد. و وقتي خواست مجددا به حله برگردد مردم حله به هواداري خليفه برخاستند و شعار خليفه را ندا كردند و او را به شهر راه ندادند.
مسعود بلال كه شكست خود و ياران خود را قطعي يافت بار ديگر به تكريت بازگشت.
لشكريان خليفه حله را تصرف كردند.
وزير عون الدين هبيرة پس از اين پيروزي قشوني به كوفه و قشوني به واسط فرستاد و اين دو شهر را نيز تسخير كرد.
بعد، وقتي لشكريان سلطان ملكشاه به شهر واسط رسيدند، قشون خليفه از واسط دور شد.
خليفه عباسي كه اين خبر را شنيد، شخصا قشوني را تجهيز كرد و با اين قشون از بغداد به واسط رفت.
اين بار قشون سلطان ملكشاه در برابر قشون خليفه عقب نشست و واسط را ترك گفت.
در نتيجه، خليفه عباسي شهر واسط را به تصرف خويش در آورد و از آن جا رهسپار حله شد و سپس به بغداد برگشت. و در تاريخ نوزدهم ذي القعده وارد بغداد گرديد.
ص: 212
مدت غيبت او از بغداد بيست و پنج روز بود.
از طرف ديگر، امير خاص بك بن بلنكري كه خطبه سلطنت به نام سلطان ملكشاه خوانده بود، ملكشاه را گرفت و بازداشت كرد.
آنگاه در سال 548 كسي را به نزد برادر او ملك محمد كه در خوزستان ميزيست فرستاد و او را دعوت كرد.
قصد وي از اين دعوت آن بود كه ملك محمد را حاضر كند و او را نيز از ميان بردارد و خود بر مسند بنشيند و خطبه سلطنت به نام خود بخواند.
ملك محمد دعوت او را پذيرفت و به نزد او رفت.
امير خاص بك در اوائل ماه صفر ملك محمد را بر اورنگ پادشاهي نشاند و به نام وي خطبه خواند.
ضمنا كمر به خدمت او بست و در خدمتگزاري مبالغه كرد.
هداياي گرانبهاي بسيار نيز تقديم او نمود.
بعد در دومين روزي كه ملك محمد به سلطنت رسيده بود، امير خاص بك بر او وارد گرديد.
ملك محمد، او و زنگي جاندار، هر دو را كشت. و سرهاي هر دو را پيش يارانشان انداخت.
كسان اين دو امير وقتي سرهاي آنان را ديدند متفرق شدند بدون اينكه هيچ حادثه‌اي رخ دهد و از اين بابت دو بز شاخ به شاخ شوند. يعني آب از آب تكان نخورد.
امير ايدغدي تركماني معروف به شمله هم با امير خاص بك بود و او را از رفتن پيش ملك محمد منع كرد ولي امير خاص بك گوش نداد. در نتيجه، او به قتل رسيد و شمله نجات يافت و برخي از تجهيزات ملك محمد را غارت كرد و روانه خوزستان شد.
ملك محمد نيز پس از كشتن امير خاص بك، اموال او را كه مقدار بسيار كثيري بود ضبط كرد.
او سپس بر مسند سلطنت مستقر شد و قدرت و توانائي يافت.
ص: 213
جسد امير خاص بك، كه كشته شده بود، همچنان بر روي خاك باقي ماند تا سگ‌ها آنرا خوردند.
او يك نوجوان تركماني بود كه به خدمت سلطان مسعود رسيد و نزد او تقرب يافت و رفته رفته بر ساير اميران او پيشي گرفت.
به هر صورت، عاقبت كار او چنين بود.

جنگ ميان نور الدين محمود و فرنگيان‌

در اين سال فرنگيان گرد هم آمدند و از سربازان پياده و سوار سپاهي آماده ساختند و به سر وقت نور الدين محمود فرستادند.
امير نور الدين در آن هنگام در شهرهاي جوسلين بود و فرنگيان با اعزام آن سپاه مي‌خواستند از تسلط او بر آن شهرها جلوگيري كنند.
سپاهيان فرنگي موقعي به او رسيدند كه او در دلوك بود.
وقتي بدانجا نزديك شدند نور الدين برگشت و با ايشان روبرو شد.
نزديك دلوك جنگي ميان آنان در گرفت. اين سخت‌ترين نبردي بود كه مردم تا آن زمان ديده بودند.
هر دو دسته پايداري بسيار نشان دادند.
بعد، فرنگيان شكست خوردند و از ايشان گروهي كشته و گروه بسياري نيز اسير شدند.
نور الدين محمود به دلوك بازگشت و آن جا را گرفت و بر امور
ص: 214
آن تسلط يافت.
از جمله اشعاري كه بدين مناسبت در ستايش امير نور الدين سروده‌اند، ابيات ذيل است:
اعدت بعصرك هذا الانيق فتوح النبي و اعصارها
فواطأت يا حبذا هديهاو اسررت من بدر ابدارها
و كان مهاجرها تابعيك و انصار رأيك انصارها
فجددت اسلام سلمانهاو عمر جدك عمارها
و ما يوم انب الا كذاك بل طال بالبوع اشبارها
صدمت عزيمتها صدمةاذابت مع الماء احجارها
و في تل باشر باشرتهم‌بزحف تسور اسوارها
و ان دالكتهم دلوك فقدشددت فصدقت اخبارها (يعني: تو در دوره خود بدين خوبي و خوشي پيروزيهاي پيغمبر خدا و روزگار او را باز گرداندي.
اي آفرين، كه با روش‌ها و سيرت‌هاي آن روزگار همآهنگي كردي و از غزوه بدر، بدرها بيرون آوردي.
پيروان تو همانند مهاجران و انصار تو نظير انصار آن ايامند.
تو اسلام سلمان را تجديد كردي و اقبال تو عمار ياسر را از نو زنده ساخت.
روز جنگ انب جز اين نبود كه بازوان تواناي تو بر دست‌هاي
ص: 215
دشمنان چيرگي يافت.
تو بر قلعه انب و عزم و اراده مدافعان آن چنان صدمه‌اي زدي كه مثل آب سنگ‌هاي قلعه ذوب شد.
در تل باشر نيز لشكرياني را به پيشروي گماشتي كه از ديوارهاي بلند آن بالا رفتند.
اگر دلوك نيز با سپاهيان تو دست و پنجه نرم كرد، تو حمله‌اي بردي و كاري كردي كه اخبار تسخير دلوك راست باشد.)

جنگ ميان سلطان سنجر و غوريان‌

در اين سال ميان سلطان سنجر و غوريان جنگي در گرفت.
تازه آغاز روي كار آمدن دولت غوريان بود و نخستين كسي كه از آنان به فرمانروائي رسيد نامش حسين بن حسين پادشاه جبال غور و شهر فيروز كوه بود.
فيروز كوه در نزديكي توابع غزنه قرار داشت.
حسين كه به علاء الدين ملقب بود قدرتي يافت و كارش بالا گرفت و متعرض نواحي اطراف غزنه گرديد.
بعد سپاه انبوهي گرد آورد و به هرات رفت و آن جا را محاصره كرد. لشكريان او در ناب و او به و مارباد از هرات و رود در خراسان دست به غارت و چپاول گذاردند.
علاء الدين حسين از آن جا رهسپار بلخ گرديد و بلخ را در حلقه محاصره گرفت.
امير قماج با گروهي از تركان غز به پيكار با او شتافت ولي غزها به وي خيانت كردند و از او روي گرداندند و طرفدار
ص: 216
علاء الدين حسين غوري شدند.
بدين جهة نيروي علاء الدين فزوني يافت و بلخ را به تصرف خويش در آورد.
وقتي سلطان سنجر از اين واقعه آگاه شد به سر وقت او رفت تا او را از بلخ دور سازد.
ولي علاء الدين در برابر او ايستادگي كرد.
در نتيجه، جنگي ميان آنان در گرفت كه به شكست غوريان منحر گرديد. علاء الدين اسير شد و از غوريان گروهي بسيار مخصوصا سربازان پياده به قتل رسيدند.
سلطان سنجر علاء الدين را كه اسير شده بود پيش خود احضار كرد و از او پرسيد:
- «اي حسين، اگر تو بر من پيروز مي‌شدي با من چه مي‌كردي؟» علاء الدين حسين زنجير نقره‌اي در آورد و پاسخ داد:
- «ترا بدين زنجير در بند مي‌كردم و به فيروز كوه مي‌بردم.» سلطان سنجر او را خلعت داد و به فيروز كوه باز گرداند.
علاء الدين حسين مدتي در فيروز كوه ماند. بعد به خيال تصرف غزنه افتاد و به آن شهر هجوم برد.
در اين وقت بهرامشاه بن ابراهيم بن مسعود بن محمود بن سبكتكين در غزنه فرمانروائي مي‌كرد.
او نتوانست در برابر علاء الدين ايستادگي كند و از غزنه به شهر كرمان گريخت كه ميان غزنه و هند قرار دارد.
ساكنان اين شهر قومي هستند كه افغان خوانده مي‌شوند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌26 216 جنگ ميان سلطان سنجر و غوريان ..... ص : 215
ن شهر هم آن ولايت معروف نيست كه كرمان نام دارد.
وقتي بهرامشاه از غزنه رفت علاء الدين غوري آن جا را گرفت و با مردم نيكرفتاري كرد.
ص: 217
آنگاه برادر خود سيف الدين سوري را در آن جا به فرمانروائي گماشت و او را بر تخت نشاند و به نام خود و بعد هم به نام برادرش خطبه خواند.
بعد علاء الدين به شهر غور برگشت.
هنگام مراجعت به غور به برادر خود دستور داد كه به- بزرگان شهر خلعت‌هاي گرانبها و پاداش‌هاي گزاف بدهد.
سيف الدين سوري نيز به دستور برادر خود عمل كرد و آنان را مورد نوازش قرار داد.
همينكه زمستان فرا رسيد و برف باريد و مردم غزنه فهميدند كه راه غور به غزنه قطع شده با بهرامشاه كه قبلا فرمانرواي غزنه بود مكاتبه كردند و او را پيش خود فرا خواندند.
بهرامشاه نيز با قشون خود رهسپار غزنه گرديد.
وقتي نزديك شهر رسيد اهالي غزنه به سيف الدين سوري حمله بردند و او را بدون جنگ دستگير كردند.
كساني كه باعث اسارت سيف الدين شدند علويان بودند.
ياران سيف الدين وقتي كار را چنان ديدند پا به فرار گذاردند عده‌اي نجات يافتند و عده‌اي گرفتار شدند.
اهالي غزنه صورت سيف الدين سوري را سياه كردند و او را بر روي گاو نشاندند و دور شهر گرداند.
بعد او را به دار آويختند و اشعاري خواندند كه در هجو او ساخته شده بود. حتي زنان آن اشعار را با ساز و آواز مي‌خواندند.
وقتي اين خبر به برادرش علاء الدين حسين رسيد شعري ساخت كه معني‌اش اين بود: «اگر من غزنه را يكباره از بيخ و بن نكنم حسين بن حسين نيستم.» [ (1)]
______________________________
[ (1)]- شعري كه در بالا بدان اشاره شده رباعي ذيل است كه به علاء الدين حسين غوري نسبت داده‌اند:
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 218
بعد، بهرامشاه دار فاني را وداع گفت و پس از او پسرش خسرو شاه به فرمانروائي نشست.
علاء الدين در سال 550 هجري قمري قشوني تجهيز كرد و به جانب شهر غزنه رهسپار گرديد.
وقتي اين خبر به گوش خسرو شاه رسيد از غزنه به لهاوور (لاهور) رفت.
علاء الدين غزنه را به تصرف در آورد و مدت سه روز در آن جا دست به يغما و چپاول گذارد.
علوياني را هم كه در اسير كردن برادرش دست داشتند گرفت و از فراز كوه‌ها به پائين انداخت.
محله‌اي را كه برادرش در آن جا به دار آويخته شده بود ويران كرد و زناني را كه مي‌گفتند اشعاري در هجو برادرش با ساز و آواز خوانده بودند گرفت و داخل گرمابه‌اي كرد و درش را بست و نگذاشت از آن بيرون آيند تا وقتي كه همه جان سپردند.
علاء الدين سپس در غزنه ماند و امور آن جا را اصلاح كرد.
آنگاه به فيروزكوه بازگشت و گروه بسياري از مردم غزنه را با خود برد و بر روي دوش آنان جوال‌هائي از خاك غزنه به فيروز كوه حمل كرد و با آن خاك‌ها قلعه فيروز كوه را ساخت كه تا امروز (يعني تا زمان حيات ابن اثير: آغاز قرن هفتم هجري قمري) موجود است.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل
اعضاء ممالك جهان را بدنم‌جوينده خصم خويش و لشكرشكنم
گر غزنين را ز بيخ و بن بر نكنم‌پس من نه حسين بن حسين حسنم (مترجم)
ص: 219
علاء الدين ملقب به سلطان المعظم شده بود و به عادت سلاطين سلجوقي چتر بالاي سر حمل مي‌كرد.
اخبار سلاطين غور ضمن وقايع سال 543 نقل شد. و در بعض قسمت‌هاي تاريخ ايشان اختلاف است. ما همه را شنيده و در كتابهائي كه راجع به ايشان نوشته شده ديده‌ايم بدين جهة دو واقعه را ذكر كرديم.
علاء الدين حسين مدتي بدان ترتيب ماند و دو پسر برادر خود را نيز به كار گماشت.
دو برادرزاده او غياث الدين و شهاب الدين بودند